سلام.مشكلي براي من پيش آمده از دوستان بسيار عزيزم تقاضا دارم منو راهنمايي كنند قبلا پست زدم ولي خلاصه خودم رو معرفي ميكنم 38 سالم هست فوق ليسانس و شاغل 13 سال هست ازدواج كرده ام دو تا دختر 4 و 6 ساله دارم.شوهرم 42 ساله فوق ليسانس و شاغل.و اما ماجرا : پريروز صبح من كاري داشتم بيرون بودم حدود ساعت 9 صبح رسيدم خونه شوهرم وبچه ها صبحانه رو شروع كرده بودند دختر بزرگم اومد استقبالم در رو باز كرد . نگو دختر كوچيكم پشت در طبق عادتش قايم شده دستش رو گذاشته بود لاي در مي گفت نميدونستم كه . منم در رو كه مي بستم بيام تو درش موند لاي در.يكدفعه شوهرم دويد اومد بچه رو بغل كرد (از من گرفت) و با عصبانيت تمام با دستش محكم زد به بازوي من و هر چي از دهنش در مي اومد به من گفت و تا من ميومدم مي گفتم من ندونستم مي گفت خفه شو. البته چون صبحش كه من ميرفتم آزمايشگاه دختر كوچيكم بيدار شده بود منم در رو قفل نكرده بودم اينم رفته بود روي پله ها نشسته بود و شوهرم مدام ميگفت تو سر به هوا هستي و فكرت يك جاي ديگه هست و توجه نميكني در حاليكه كه من خودم خلاف اين موارد رو فكر مي كنم و هميشه تك و تنها هم كار خونه و هم كار بيرون رو انجام ميدم و شوهرم نه تنها هيچوقت تشكري نكرده بلكه هميشه اشتباهات منو پر رنگ تر كرده و با لحن بد تذكر ميده. خلاصه من فكر ميكنم خيلي زيادتر از اونچه بايد عصباني ميشه سر يك موضوعي ولي خودش ميگه كه نه فقط تو مقصري من تقصيري ندارم.اين رفتارها باعث شده من خيلي افسرده و غمگين باشم و هيچ چيزي منو شاد و خوشحال نميكنه و حوصله هيچ چيزي رو ندارم.اينو بگم كه توي ماجراي پريروز قبلش اصلا مشكلي بينمون نبود.البته همون روز باز همون جملش رو گفت كه :"راحت نشسته بوديم زندگي مي كرديم نميدونم كي اينو انداخت روي سر من؟!! " كه من آماده شدم از خونه برم بيرون و گفتم و خيلي راحت جواب داد به جهنم برو و چون بچه ها ناراحت شدن مجبور شدم اونها رو هم ببرم الان دو روزه كه حرفي باهاش نزدم و البته ديشب به خاطر بچه ها برگشتم خونه ولي باز قهريم از شما راهنمايي ميخواستم خواهش مي كنم به من بگين نظر شما راجع به رفتار شوهرم و عكس العمل من چي هست؟خيلي به من لطف خواهين كرد.متشكرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)