خیلی به محبت نیاز دارم پدر و مادرم یه شهر دورند و سالی یه بار بیشتر همدیگر رو نمی بینیم ضمن اینکه گرفتاری ها خودشون رو دارند ...مریضی و هزار مشکل دیگه یکی نیست به داد خودشون برسه
ای کاش یه خانواده ی پر جمعیت داشتیم و کلی خواهر و برادر که می تونستم بهشون پناه ببرم..... تک و تنهام و دو خواهری که اونا هم دورند و مثل مادرم مشغول زندگی های خودشون .....حتی تلفنی هم بهم نمی کنند و ارتباط من با همه یک طرفه وبیشتر از طرف من بوده هر وقت هم گله ای کردم بی فایده بوده و هی گفتند خودت شوهر داری و خونواده ی شوهرت هستن و این حرفها ....
اینا رو گفتم تا برسم به شوهرم من روحیه ام خیلی لطیف و عاطفیه خیلی نیاز به محبت دارم عطش محبت در وجود به شکلی غیر عادی زیاده نمی دونم چه جوری خودم رو آروم کنم
دیشب داشتم فکر می کردم خوبه بره دکتر آرام بخش برام بنویسه و با قرص دیگه زندگی رو ادامه بدم شوهرم روحیه ضمخت و مغروری داره برعکس روحیه ی رمانتیک من و در این سال ها هر وقت با گریه ازش کمک خواستم بی فایده بوده
بی محلی می کردم بدتر می شد و زندگی مون می شد جهنم مجبور بودم باهاش کنار بیام 24 ساعت کارداره چند تا شغل با هم و همه خواسته های خودش هستند نیاز مادی ما رو در حد معمول و متوسط بر آورده می کنه اونم به سختی ولی همش دنبال اینه که یه جوری پیشرفت در پست و مقام خودش داشته باشه منو و دو فرزندم رو اصلا نمی بینه
خیلی خسته شدم دیگه محل ما نمی گذاره وقتی آخرهای شب میاد خونه هم سرش یا توی کتابه یا گوشی همراهش و شبکه های اجتماعی می گه من خیلی بهت محبت می کنم ولی تو قدر ناشناسی و چشمت کوره نمی بینی منم دیگه نمی خوام باهاش وارد بحث بشم
دلم می خواد یه جوری این محبت رو خودم جبران کنم شما راهی پیش پام بگذارید قلبم بیشتر وقت ها درد می کنه بارها اکو کردم و همیشه هیچی نبوده و گفتن از اعصابمه خیلی نیاز به دوست داشته شدن دارم من چهل سال دارم ولی از روزی که ازدواج کردیم تا به حال همیشه مشکل ما همین بوده اون هیچ مشکلی نداره ولی من خیلی رنج می برم روز تولدم رو هنوز یاد نگرفته روز زن یا روزهای دیگه عیدها اصلا دریغ از یه تبریک خشک وخالی
هر وقت یادآوردی کردم انجام داده ولی همیشه باید یادآوری بشه اینکه خودش محبتی کنه نه ...اینکه براش مهم باشم هیچ وقت توی چشمام نگاه نکرده و بهم بگه دوست دارم همیشه باید ازش بپرسم دوستم داری ؟ یه کلی سوال کنم تا به زور جواب خشک و خالی بده
قبلا به جدایی فکر می کردم ولی الان دیگه با وجود بچه ها دیگه برای جدا شدن خیلی دیره آخرین راهی که پیش پام می بینم سوختن و ساختن و دعا ست
اینکه خدا یه جوری به دلش بذاره که قدرم رو بدونه سعی می کنم دیگه حرفی نزنم ولی تروخدا کمکم کنید با این دل بی صاحابم چه کنم چه جوری دلم رو آروم کنم چه جوری به خودم محبت کنم مثه یه بچه نیاز به نوازش و دوست داشته شدن دارم
من یه زنم یه موجود احساساتی و غمگین و تنها و جز خدا هیچ پناهی ندارم هیچ پناهی ..........
علاقه مندی ها (Bookmarks)