دوستان عزیزم ممنون ازاینکه با راهنماییهای خوبتون ارومم میکنید امروز همسرم نسبت به روزای قبل خیلی بهترشده یکم حرف میزنه همینکه اومد خونه بهم سلامکرد و گفت چرا کفشات خاکیه؟؟؟؟!!!!من کلی تعجب کردم ولی دیروز یه بحث اساسی داشتیم من بهش اس دادم دارم با مامان میرم بیرون چندجا خونه ببینیم میخوان خونشونو عوض کنن تو خیالت راحت باشه دیگه نزدیک نیستن که من بخوام برم دیدنشون دیگه من تنها شدم کم تنها بودم تنها ترشدم جواب داد(دارن میرن نه؟؟!!!یادنه نزاشتن ما از اینجا تکون بخوریم حالا خودشون دارن میرن به تو هم اهمیت نمبدن از این زندگی متنفرم)من همینطوری نوندم گبتم این حرفا یعنی چی چقدر بچه ای بی منطقی خونه هم نمیتونن عوض کنن چون تو دوست نداری اونا کی بهت گفتن بیا اینحا خونه بخر بودجه خودت به این منطقه میرسید و نردیک محل کارمن بود دیگه عصبانی شده بودم گفتم نمیتونم با یه بچه دیگه ادامه بدم خستم کردی با این رفتارات به خانوادت بگو منم به خانوادم بگم من حرف اخرموبزنم گفت حرفتو بزن من اجازه نمیدم کسی تو زندگیم دخالت کنه گفتم مهریمو کامل بده بریم حداشیم گفت ندارم گفتم من نمیدونم حقمه ماشین و هم لازم دارم برو واسه خودت ماشین بخر من برم سرکار ماشین لازم دارم دیگه حوابمو نداد منم شب خونه مامانم موندم امروز اس داده مامانت ایناخونه خریدن مبارک باشه کجا وجقدر بعدش گفت من این ماشین و روبراه میکنم فعلا نمیتونم ماشین بخرم گفتم تو اگه دلت با من بود با این زندگی بود الان شش ماه اینجوری زندگی نمیکردیم همه طاهرمونو نیلینن فکر میکنن خیلی خوشبختیم گفت دوتا اس زدی همش غر بود فکر میکنی داره به من خوش میگذره ولی نمیدونی جی داره یه سرم میادمتوجه نیستی به کم قانع نیستم چون حقمون بیشتر از این حرفاست منو قبول نداری به من اطمینان نداری به کارایی که میکنی فکر نمیکنی نمیدونی جی میخوای یه روز طلاق یه روز عاشقی گفتم تو شش ماه منو شکنجه کردی تو از اول حرف جدایی زدی شش ماه واسه تین زندگبی تلاش کردم تو شش ماه باهمه قطع رابطع کردی تو خونه خودتو زندونی کردی گفت شاید دلم نخواد هرجا تو میری باهات باشم من عروسکت نیستم . گفتم هرحا نمیخوام بیای خونه خانوادت وخانوادم که باید بریم گفت با خونوادت سازگاری ندارم وضعیت عصبی منم دیگه طوری نیست که بتونم تحمل کنم دوسنان همه دردش خانواده من هست چشم دیدنسونو نداره درصورتیکه همیشه بهش احترام گداشتن همیشه پشتیبانش بودن حالا واقعا موندم چیکار کنم خیلی به راهنماییتون نیاز دارم
- - - Updated - - -
دوستان عزیزم یادتونه گفتم همسرم با بچه دار شدن مشکل داشت خیلی وقتا دعواهامون سر بجه دارشدن بود امروز که گفت با خانوادت سازگاری ندارم یادم افتاد چندماه پیش که مشاوره رفتیم به دکتر گفت من بچه دوست دارم مگه بجه دارشدن کارسختیه ولی من نمیخوام بچم بره پیش مادرش بجه باید بره مهد دکترم حرفشو تایید کرد منم گفتم اگه پولشو داری بجه دارشدیم بزارش معد یا براش پرستار بگیر من اگه گفتم میزارم پیش مامان چون میدونم حتی از خودم بهتر ازش نگهداری میکنه گفت من نمیخوام میبیتید چقدر حساسه از وقتی هم که خواهرم ازدواج کرد بیشتر حساس شده رابطش با شوهر خواهرم خیلی بده خیلی بهش بهش بیتوجهی میکنه شوهر خواهرم خیلی پسرخوبیه وصع مالیش از شوهر من خیای بهتره ولی من همش تو این مدت بهش نیگفتم علی انگشت کوچیکه تو نمیشه تو خبلی بهتری حتی خانوادم هم با دوتاشون مثل هم رفتار میکردن فقط شوهرخواهرم با همه میگه میخنده زود صمیمی میشه شوهر من هیچکی و درشان خودش نمیدونه از بالا به هنه نگاه میکنه میگه من از همه سرترم . من خیلی کلافه ام نمیدونم چیکار کنم یعنیهمه این رفتاراش بخاطر خانوادم بود؟؟؟جون اولین حرقه دعوامونم زمانی بود که خونه مامانم تو شمال شوهرم تو حیاط سیگار کشید من بهش اس دادم نمیتونستی جلوی مامان سیگار نکشی من نمیخوام خانوادم بفهمن تو سیگاری هستی که گفتاین کاملا شخصیه به کسی ربطی نداره بریم تهران تکلیف و روشن نیکنم که اوندیم تهران گفت باید جدابشیم . من که نمیتونم خانوادمو بزارم کنار خیلی برام زحمت کشیدن
علاقه مندی ها (Bookmarks)