سلام دوستان دیشب بازم دلم گرفت ولی جرات گریه کردن نداشتم زندگیمون خیلی سردو بی روح شده شوهرم همش منتظره فرصته ازم ایراد بگیره غر بزنه هیچ حسی بهم نداره نمیدونم چه کنم دیشب گفتم بزار سراغ خونوادشو بگیرم نگه از خداش بوده رابطش قطع بشه گفتم بابتو بردن دکتر چی گفت جواب نداد آخر شب صداش کردم تو اتاق گفتم چطوری میشه این قضیه رو تموم کرد گفت این قضیه تموم بشو نیست گفتم یعنی اگخ بیام معذرت خواهی قبول نمیکنن گفت اونا اصلا تورو خونشون راه نمیدن همه این حرفا به کنار یه چیزی گفت داغون شدم گفت از زمانی که ازدواج کردیم(بعد گفت البته دوست ندارم کلمه ازدواجو به زبون بیارم) اینو که گفت خورد شدم داغووووون واقعا از ازدواجش پشیمونه ولی نمیدونم برا چی مونده هم نمیخاد منو از دست بده هم از شرایطش ناراضیه (اخه دیروز سرکار زنگ زد که ظهر حتما با آژانس برو خونه میگن اونجا نا امن شده میدونم هنوز دوستم داره ) خلاصه دوباره بحث قدیمی پیش کشید منم سکوت کردم بچم عصبی شد جیغ کشید گفتم ادامه نده انگار ما نمیتونیم کنار هم دو کلمه حرف بزنیم همش حرف خونواده هاس . من هیچ وقت اینقدر سرد زندگی نکردم اینقدر بهم بی محبت نبوده مطمئن هستم تا زمانیکه مشکل من با خانوادش حل نشه زندگیه ما همینطوره اوناهم که انگار منتظر بودن حالا نمیزارن برم عذرخواهی . منم از اونا دلگیرم منم هنوز حرفاو کاراشون یادم نرفته ولی بخاطر خودمو شوهرم حاضرم برم معذرت خواهی تصمیم هم داشتم حتی اگه کتکم زدن هیچی نگم فقط این شرایط تموم بشه اینم میدونم که اونا هیچی به خودشون نمیگیرن و میگن خب مقصره دختره که هیچی نمیگه ولی نمیزارن چه کنم وقتی عصبی میشم مچ دستم درد میگیره دیشب از درد داشتم میمردم پسرمم نمیزاشت مچ بند ببندم میترسید ولی شوهرم هیچی نگفت امروز گفت برو یه سر خونه بابات بزن اخه خودشم میخاد بره خونه باباش . بخدا دوست ندارم برم چون میدونم فقط برا حرف کشی منو میفرسته اونجا حالا شب که اومدم کلی سوال و جوابم میکنه که اونا چی گفتن تو چی گفتی اگرم جواب درستی ندم دادوبیداد میکنه که تو دروغ میگی تو خائنی خدایا چه کنم کاش تنها بودم کاش هیچ خونواده ایی اطرافمون نبود بنظرتون چه کنم ؟؟؟؟؟ دیشب دوباره رفتم سراغ قرص های ضدافسردگیم ولی پیداشون نکردم حتی یادم نبود کجا گذاشتمشون خدایا کمکم کن الان واقعا درمونده شدم
- - - Updated - - -
دوستان مشکل دیگه اینه که شوهرم فکر میکنه همه خوبیاش توسط من و خونوادم نادیده گرفته شده چون واقعا بعنوان یک مرد خیلی خوبی داره از رسیدگی و توجه به همسر تا کمک تو کار خونه و چشم پاکیو نون حلال دربیار ووو الان من چطور بهش بفهمونم که من میدونم تو خوبی ولی این چند مورد هم ایراد داری. میدونم مثلا الان داره ادای مردای عادی رو در میاره که فقط میان میخورن و میخابن و محبت نمیکنن یه جورایی اعتماد به نفسش رو از دست داده کاش نمیزاشتم اینجور بشه آخه طفلی از بچگی هم همش جلوش از داداش بزرگش تعریف دادن همش خوردش کردن مامانش حتی بعد از ازدواج جلوی من همش از رفتارای بد کوچیکی همسرم میگفت که چقد لجباز بوده و اذیتشون کرده که البته همه اینا بخاطر تبعیض هایی بوده که مادرش بین اون و پسر بزرگش میزاشته خود همسرم هم بارها گفته که بین من و رضا فرق میزاشتن و همسرم همیشه به زور میخاسته حقش رو بگیره. الانم چون داره بواسطه برخورد با من ازشون محبت میبینه میخاد جبران گذشته رو بکنه من همیشه گفتم دختر یا پسری که تو مجردی کمبود محبت داشتن بعدها تو زندگی مشترک با سپر قراردادن همسرانشون تازه میخان محبت گذشته رو از خونوادشون گدایی کنن. بخدا خیلی مواقع من با التماس ازش خواهش میکردم با خونوادش درست رفتار کنه با اینکه میدونستم واقعا فرق میزارن ولی من میخام بازم بهش بفهمونم که من هنوز عاشقتم دوستت دارم چطور اعتماد گذشته رو برگردونم محمدم بخدا من میدونم تو خوبی تو یکی از بهترین ها هستی این کاراتم فقط بخاطر جلب توجه خونوادته و اینکه بهت افتخار کنن که آفرین پسرمون مرد شده فلان میکنه و.... دوستان خواهش میکنم راهکار بدین چه کنم تا شادی واقعی مثل گذشته به زندگیم برگرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)