تجربه ای از هبوط
سلام.
این تاپیک رو به دو دلیل آغاز میکنم:
1. درک حال بد
2. درک حال خوب
نمیدونم شاید مدتی بعد این تاپیک گوشه ای از انجمن خاک بخوره. ولی به عنوان یک وظیفه حس کردم نیاز به انتشارش دارم. من نمیتونم گذشته ام رو پاک کنم، اما شاید اگر تنها یک نفر عبرت بگیره به آرامش برسم.
به همین دلیل یکی یکی میپردازم و اگر سوالی بود در خدمتم.
1. تجربه ی مشروب:
اولین بار تو رودرباستی تجربه کردم. شب تنها بودم و با یکی از آشنایان رفتم خونه ی دوست پسرش. دوستش پرسید مهنام مشروب میخوره؟ و آشنایمان پاسخ داد، آره بابا ، مگه میشه تا بحال نخورده باشه. جسارت نداشتم بگم تا بحال مشروب از نزدیک ندیدم! دوست نداشتم به قول برخی ها عهد بوقی به حساب بیام. حتی خیلی دوست داشتم جلو دوستام کلاس بیام مشروب میخورم و این واسه من یه چیز عادیه. با خودم گفتم دین واسه اونایی گفته نخورید که افراط میکنند و میرن تو خیابونا عربده میکشن. تا من بخوام بهش فکر کنم دادن دستم. خوردم... میگن اگر اولین تجربه خوب باشه شخص پابند میشه و برای من همینطور بود. بعد از چند پیک نوشیدن حساب زمان و مکان از دستم خارج شد. اعتراف میکنم اون موقع مشکلات خانوادگی زیادی داشتم و راه گریزی برام ایجاد شد و با پیانویی که دوست پسر دوستم میزد، این حس خوب به اوج رسید. وقتی یادم میاد شب یه دختر 15 ساله، تنها، ساعت 3 نصف شب، گیج و مست با آزانس رفتم خونه، از خودم خجالت میکشم. البته اون موقع واسم کلاس داشت! نمیدونستم اون راننده از کثیفی دختری که سوار ماشینشه و تصوری فراتر از چند پیک مشروب در موردش داشت شاید هیچگاه نتونه به خواهر خودش اعتماد کنه. شاید وقتی رسیده خونه با آب و تاب تعریف کرده که همچین دختری رو سوار ماشین کردم، نمیدونم.... ولی اون چند پیک به روزی دو شیشه رسید و شاید تمام پول تو جیبیم... حتی بیشتر، چون وقتی پول کم میاوردم، از پسر های مختلف میخواستم که به مشروب دعوتم کنن. فکر میکردم دارم زرنگی میکنم. نمیدونستم برای اونا یه نگاه هوس آلود و نوازش دست هم برای جلسه ی اول دوم کافیه و قیمتی که میپردازم بسیار سنگین تر از بهای یه لیتر مشروبه.
اما اون موقع... حس میکنی همه چیز درسته، حس میکنی طبیعیه و حتی شیک. چون اگه دوستات مثل خودت باشن، وقتی با آب و تاب براشون میگی تشویقت میکنن و چنان توجهی بهت میدن که انگار مدال المپیک آوردی. شاید به همین دلیل انتخاب دوست خیلی مهمه.
اما اگه پشیمون بشی، درست مثل آدامس جویدن تو عروسیه. به نظر خودت خیلی زیبا داری آدامس میجوی، ولی وقتی فیلم عروسی رو میبینی تازه میفهمی چقدر ضایع است. الان میفهمم چرا معلم ها سر کلاس اجازه نمیدن آدامس بجوی!
خیلی فرقه بین اونی که بهش میگن الکلی و کلی مسخره اش میکنن و اونی که به خاطر هوشیاریش واسش احترام قائل میشن. ولی اون موقع شاید فقط توجه میخوای. یه توجه که آسان به دست بیاد. یه تجربه ی متفاوت بودن از بیقیه دوستات.
بعد رهایی سخت تر میشه. چون هرچی از واقعیت دورتر میشی، واقعیت ترسناک تر میشه. اوائل لذته. اما بعد ها یه روش برای کشتن زمان و فرار از واقعیته. انگار نمیتونی با مردم اطرافت زندگی کنی، یه حس خود متفاوت انگاری....
ادامه دارد....
تنها نفس خداست که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)