به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 26 اسفند 93 [ 21:51]
    تاریخ عضویت
    1393-12-26
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    23
    سطح
    1
    Points: 23, Level: 1
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 1.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    1
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    از عموم میترسم..... (روزهای زندگی سیاه من)

    سلام دوستان میدونم طولانیه اما بخونین و کمکم کنین. هیچکسو ندارم چشمم فقط به به کمکای شماست..... به خاطر خدا راهنماییم کنین و تنهام نذارین چون خیلی تنهام....
    حدودا 1 ماهی میشه که این سایتو پیدا کردم . تو این مدت خیلی با خودم درگیر بودم که مشکلمو مطرح بکنم یانه... راستش نمیدونستم با چه قلمی بنویسم و چجوری توضیح بدم و کمک بخوام فقط همینو بگم که خیلی به کمک احتیاج دارم. خیلی تنهام. . به همدردی و راهنمایی و همدلی نیاز دارم . دور و برم کسی نیست تا ازش راهنمایی بخوام و چندین و چند ماهه که همه چی رو دارم میریزم توی خودم . بعضی شبا به حال و روز و به تنهایی و بینوایی خودم اشک میریزم . بعضی شبا خودمو به نفهمی میزنم بلکه فراموشم بشه روزای تلخم اما نمیشه....
    ببخشید دوستان اینا حرفایی بود که رو دلم سنگینی میکرد ، گفتم بگم تا بلکه کمی آروم شم بهترره خودم و مشکلمو معرفی کنم .
    اسمم تندیسه 3 روز دیگه وارد 21 کمین سال زندگیم میشم و هیچ امیدی به هیچی به جز خدا ندارم . اگه ترس از مرگ نبود مطمئن بودم که دل از این زندگی که هیچ امیدی توش نیست میکندم.
    از بچگی توی خانواده ای بزرگ شدم که همش جنگ بود و دعوا و کتک کاری.... انگاری قوم و قبیله ی پدر و مادرم از دو تا دنیای جداگونه بودن و به خون هم تشنه ...
    این وسط کسایی که زندگیشون تباه شد فقط من و مادرم بودیم .
    پدر و مادرم وختی که شش ساله بودم بعد از یه دعوای خونین خانوادگی از هم جدا شدن.
    جدا شدنشون شاید بهترین و بدترین روز زندگی مادرم بود. بهترین از این لحاظ که دیگه از دست زخم زبونای پدرم و مادربزرگم و عمو و زن عموم و تحقیراشون خلاص میشد و بدترین هم برای جدا شدن از چهارتا جگرگوشه های زندگیش . من و سه تا برادرم ....
    دو سال گذشت و منی که باید بهترین دوران کودکیمو میگذروندم سیاه ترین روزای عمرمو سپری کردم . پدرم مرد خوبیه . پسر نمونه ای برای خانوادشه اما هرگز نتونست پدر و شوهر لایقی باشه.
    توی اون دو سال که پیش بابا و عموم و زن عموم و مادربزرگم زندگی میکردیم خیلی زجر کشیدم .آخرین صحنه ای که یادم میاد از اون روزا بعد از کلی مشاجره بین مدر و مادرم سر حضانت. رفتن خونه ی مادرمه که از بابت بخشیدن مهریش حضانت من و دو تا از داداشام رو گرفت .
    اون شب بابت رسیدگی که بهمون نمیشد با سر شپش گذاشته و یه دنیا ماتم و دلتنگی برگشتیم به آغوش مادر توی یه خونه ی کوچیک که فقط 1 اتاق داشت و امکانات کم. تمام این سالها مادرم تنهایی کار کرد و ماهارو زیر پر و بالش گرفت و وضعمون بهتر شد . البته به اصرار داداشام بابام رو هم همیشه میدیدیم . از وختی رفتیم با مادرم زندگی کنیم اخلاق پدرم هم با ماها بهتر شد و خب منم دوسش داشتم چون پدرم بود.میومد و ماهارو میدید و میرفت با ما میرفتیم خونه ی مادربزرگم یا پیش عموم اینا....
    مادرم تمام این سالها غم پنهانی رو که از بابام و خانوادش داشت رو تو دلش پنهون کرد و دم نمیزد و جلوی ارتباط ماهارو هم نمیگرفت. همیشه رویای شیرین بچگیام این بود که بتونم پدر و مادرمو خوشحال و خوشبخت تو یه خونه و زیر یه سقف ببینم. همش میگفتم ناراحتی مامانم زود گذره و بابامم داره اخلاقش بهتر میشه شاید یه روزی ماهم بتونیم یه خانواده ی خوشبخت بشیم .
    خودم شاهد بودم که مادرم برای بزرگ کردن ما چه زجری کشید و چه حرفهایی که به جون نخرید....
    همیشه هروخت با بابام بودم بهش میگفتم به روزی با مامان آشتی میکنی مگه نه؟ اون فقط میخندید....
    یه روزی از مامانم پرسیدم دلیل اینکه نمیخواد اسمی از خانواده ی بابام بشنوه چیه؟... دلیل این تنفر عمیق چیه؟ و اونم برای اولین بار سفره ی دلشو باز کرد . برام تعریف کرد که مادربزرگم و اللخصوص زن عموم که حکم دختر مادربزرگمو داشت به جای عروسش ، اونروزا چیا به سرش اوردن.... چه شکنجه هایی که نکشیده و بابام هم یه مرد مامان دوست بی مسئولیت که عرضه ی دفاع از زنشو نداشته و همیشه طرف خانوادشو میگرفته.... مامانم اونشب با گریه گفت و منم از اینکه ایییین همه زجری که تنهایی کشیده پا به پاش اشک ریختم....
    حالا دیگه از زن عموم که را به را برام کادوهای جور واجور میخرید و سعی داشت خودشو فرشته نشون بده متنفر بودم .... باورم نمیشد که یه همچین کارایی در حق مادرم کرده باشه....
    از پدرم بدم اومد که سر زایمان مامانم چون خانوادش با مامانم دعوا کرده بودن و کتکش زده بودن نرفت بیمارستان و مامانم ، یه زن جوون تنها در جواب دکترا و پرستارا که میپرسیدن شوهرت کو؟ بابای بچه کو؟ توی بیمارستان و با تنهاییاش هزار بار آب شد و چیزی نگفت...
    مامان من ... مامان عزیزم بچه ی یتیم بود . نه پدر داشت و نه مادر و تو زندگیش یه لحظه ی خوب نداشت....
    خدایا عدالتتو شکر . شکایت نمیخوام بکنم ولی وختی به مامانم فکر میکنم بند بند وجودم پاره میشه...
    بیشتر از همه از دست زن عموم و مادربزرگم دلگیر بود و جالب اینجاست که زن عموم با اون همه بدی که در حق مامانم کرد بهترین زندگیو بدست آورد. عموم بعد یه مدت ثروتی به هم زد . الان با کلاس ترین و پولدارترین خانواده تو فامیل مادری و پدریم عموم اینان. خونه ی بزرگ برای زن عموم خرید . یه بچه ی پسر که براش همه کار کردن و زن عموم دست به سیاه و سفید نمیزد. جالب اینجاست که زن عموم واسطه ی ازدواج بابام و مامانم شد . از وختی هم 18 سالش بوده عموم عاشقش بوده و با مهریه ی بسیار بالا آخر سر زن عمومو میگیره ....
    اونوخت مادرم با دلی از طلا هیچ کدوم از خوشبختیای زن عمومو نداشت و نداره...
    زن عموم مادر شوهری نصیبش شده که روزی صد بار قربون صدقش میره و مادر من مادر شوهری که با لگد وخت حاملگی میزنه تو پهلوش و بهش فحش میده....
    همه ی اینا گذشت و من روز به روز با خودم درگیر بودم که کینشونو به دل بگیرم یا ببخشمشون....
    راستش تو خانواده ای که هیچکسی نماز خون نبود به جز مادرم نماز میخوندم و حدیثای پیامبر و ائمرو و قرآنو حفظ میکردم تا برام بشن درس عبرت و راه راست. بعد از یه مدتی کشمکش با خودم تصمیم گرفتم تا از خدا صبر بگیرم و جواب بدیو با خوبی و بخشش و مهربونی بدم ....
    تصمیم گرفتم تا روابط خانوادگیمونو درست کنم . داداشام که اصلا به این چیزا فکر نمیکردن و توی این وادیا نبودن اما من به خاطر دل مادرم تصمیم گرفتم تا این مشکل و دلخوریای گذشترو یه جوری پاکشون کنم و با نفوذی که توی دو تا خانواده داشتم کاری کنم تا خانواده ی پدرم به خصوص زن عموم و مادربزرگم از مادرم عذر خواهی کنن و پدرم رو هم که خیلی بهتر شده بود برش گردونم تا دوباره دله مادرمو بدست بیاره....
    تصمیممو به کسی نگفتم تا تولد 19 سالگیم سعی کردم همه کار بکنم . بابام رفتار و اخلاقش خیلی بهتر شده بود.... تلفنی گه گاه با مودرم صحبت میکرد . شوخی میکرد ماهارو بیرون میبرد. منم از طرف خانواده ی پدریم دل زن عمومو بدست آوردم و خلاصه حس میکردم رفته رفته همه چیز بهتر میشه...
    حسم هم تقریبا درست بود...
    پدرم با برادرش یعنی عموم خیلی صمیمیه . مثل دو تا دوست فوق العاده نزدیک . همیشه همه ی حرفهاشو به عموم میگه و حرفش حرف اونه . با اینکه عموم کوچیکتره اما با این حال پدرم خیلی قبولش داره. از اون طرف چون عموم شوهر زن عمومه تصمیم گرفتم هدفم رو بهش بگم تا اونم غی مستقیم کمکم کنه برای درست شدن این روابط و جنگ فامیلی....
    عموم وختی حرفامو شنید خیلی رفت تو فکر بهم گفت هیچ وخت فکرشم نمیکرده من همچین غم بزرگی داشته باشم...
    کلی باهام همدردی کرد. قسم خورد کمکم کنه گفت خودشم به مادرم عذر خواهی بدهکاره .... گفت زنشو راضی میکنه برای پیش قدم شدن . گفت همه چی درست میشه ...
    و واقعا هم حرفاش حق بود توی این مدت از همه چی مایه گذاشت روابطا خیلی بهتر شد اما.
    خیلی کارا برام کرد . با مادرم بعد از این همه سال ارتباط برقرار کرد . قسمت عمده ای از نارااحتیهاشو رفع کرد . کاری کرد تا زن عموم پیش قدم شه بر ای رابطه با مادرم . مادربزرگم با اون همه دبدبه کبکبه بعد این همه سال اومد دیدن مادرم . لبخندو به لبای هممون آورد. مادرم دیگه ناراحت نیست.... سعی میکنه خودشو بگیره اما میدونم خوشحاله .....
    بیشتر از همه از عموم ممنونه .میگه خیلی مرد خوبیه . تو خانواده ی پدرت تنها کسیه که بدی ور حقم نکرده خیلی مرده....
    منم ممنونشم .... کارایی که برام کرد و هیچکس تو دنیا نکرد. با دخالت های مستقیمش اخلاق زن عموم و مادربزرگمو عوض کرد. پدرمو نصیحت کرد . لبخندو به لبای مادرم آورد اما واقعیت کثیفی رو یه مدته فهمیدم که هنوز حس میکنم کابوسه ...
    منی که فکر میکردم که عموم از روی خلوص نیت این کارو کرده اشتباه میکردم....
    نمیدونم چجوری بگم اما متوجه شدم که نیت پلیدی داره.... و اینو زمانی فهمیدم که با خانواده ی پدرم رفتیم مسافرت . من به خاطر دانشگاهم مجبور شدم زودتر برگردم عموم گفت با ماشین منو میرسونه.... پدرم هم راهیمون کرد توی راه یه عالم حرف زدیم. گفت تندیس خانوم دیدی سر حرفم موندم. همه چی داره بهتر و بهتر میشه؟
    منم لبخند زدم و گفتم بعله واقعا ممنونتم...
    از این صحبتا . نیمه های راه که هوا تاریک شده بود با رویاهای خوش خوابم برد توی خواب سنگینی دستی از عالم رویا کشیدم بیرون و متوجه شدم که داره بهم دست درازی میکنه... باورم نمیشد . جرات نداشتم چشمامو باز کنم . حس میکردم واقعیت نداره. روم نمیشد چشمامو باز کنم و تو چشمای مردی نگاه کنم که مثله بابامه .... من دختر برادرش؟؟؟ چجوری جرات کرده بود. زیر لب داشت یه چیزایی میگفت آروم ولی من نمیشنیدم . کر شده بودم . قفل شده بودم .... باورم نمیشد که واقعیت داشته باشه...
    نمیتونم بگم چه حسی داشتم ولی حس ترس و اظطراب و تنفری که داشتم آثارش انقدر مهیب بود که هنوزم هر شب کابوسشو میبینم....
    دوستان به قرآنی که هرشب میخونمش قسم چیزی به غیر از راست نگفتم و از بیانش حتی تا همین حد شرم و کراهت دارم....
    فعلا دیگه نمیتونم چیزی بگم ولی ازش متنفرم....
    آغاز ماجرا از اینجا بود....

    خواهش میکنم التماستون میکنم فقط کمکم کنین .... من این ماجرارو به هیچ کسی نمیتونم بگم دارم دیوونه میشم احساس گناه میکنم اما هرچی فکر میکنم نمیفهمم کجای کارم اشتباه بود؟ کی مقصره؟ نمیدونم باید به کی بگم؟ از عموم به شدت وحشت دارم . سعی میکنم به روم نیارم. حالا اون شده عزیز خانوادم و فرشته ای مهربون اما برای من کابوس هر شبم و یه هیولای واقعی...

  2. 3 کاربر از پست مفید آهوی زخم خورده تشکرکرده اند .

    mohi (سه شنبه 04 فروردین 94), بارن (سه شنبه 26 اسفند 93), شمیم الزهرا (چهارشنبه 27 اسفند 93)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 19 شهریور 96 [ 07:29]
    تاریخ عضویت
    1390-9-26
    نوشته ها
    86
    امتیاز
    4,735
    سطح
    43
    Points: 4,735, Level: 43
    Level completed: 93%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    149

    تشکرشده 135 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    هر مشکلی با عموت داری به پدرت بگو
    آقای داوود زندگی همه ما یه فیلم

  4. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 31 اردیبهشت 97 [ 07:43]
    تاریخ عضویت
    1393-12-19
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    3,321
    سطح
    35
    Points: 3,321, Level: 35
    Level completed: 81%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    194

    تشکرشده 70 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عجب!!!""دوستان به قرآنی که هرشب میخونمش قسم چیزی به غیر از راست نگفتم"" چرا قسم میخوری؟ کسی چیزی نگفته که!!! با این شرایط عجب اسمی انتخاب کردی...اما خب برام مسجله که مشکل داری. امیدوارم هر چی که هست خدا کمکت کنه

  5. کاربر روبرو از پست مفید andrya تشکرکرده است .

    رویای پر کشیدن (چهارشنبه 27 اسفند 93)

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 خرداد 94 [ 15:56]
    تاریخ عضویت
    1393-12-18
    نوشته ها
    110
    امتیاز
    1,952
    سطح
    26
    Points: 1,952, Level: 26
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 43.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger Second Class3 months registered
    تشکرها
    235

    تشکرشده 155 در 73 پست

    Rep Power
    28
    Array
    سلام عزیزم همون چیزایی رو که اینجا نوشتی میتونی به باباتم بگی البته اگه روت نمیشه میتونی براش بنویسی اگه هم فهمیدی که خودشم به اشتباهش پی برده توهم این رازروپيش خودت نگه دار با هیچ کس درميون نزار چون اگه بقیه بفهمن تموم خونواده واقعا ازنظر روحی داغون میشن ممکنه اتفاقايه بدتری بیفته بعدشم میتونی یه اس بديو تهديدش کنی که اگه ادامه بده به بابات همه چیزو میگی

  7. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    اهو جان سلام به همدردی خوش امدید . امید وارم سال نو سال خیلی خوبی براتون باشه . متاسف شدم از مطالبی که نوشتید . فکر میکنم بهتر بود شما به خواسته مادرتون احترام میگذاشتید . و در صدد نزدیکی به خانواده پدریتون نمیشدید . در هر حال ایشون شناخت بیشتری داشتند و چیزهایی میدونستند که شما از اون بی خبر بودید . و این عملا به شما ثابت شده . تجربه متاع فوق العاده گران قیمتی ست . بهترین کار اینه که همون کاری رو بکنید که مادرتون قبلا میکرده یعنی دوری .

  8. کاربر روبرو از پست مفید واحد تشکرکرده است .

    فرشته مهربان (دوشنبه 03 فروردین 94)

  9. #6
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,057
    امتیاز
    147,222
    سطح
    100
    Points: 147,222, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,670

    تشکرشده 36,010 در 7,405 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    با سلام

    شما خیلی جدی و محکم برخورد کن . ارتباط با وی را به صفر برسان و اگر مادرت کنجکاوی کرد بگید رفتاری که در خواب هم نمی دیدم ازش دیدم و فهمیدم نیتش از مهربانیهاش خیر نیست و .... با ایشان خشن رفتار کنید و ازش دوری کنید

    چون این موضوعات مشمول بند 22 قوانین همدردی هست و در صحن عمومی تالار اجازه طرح ندارند لذا تاپیک منتقل می شود به بخش مشاوره خصوصی و تخصصی . در صورت تمایل به ادامه دریافت راهنمایی عضو انجمن آزاد شوید برای دریافت راهنمایی تخصصی





  10. کاربر روبرو از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده است .

    آویژه (دوشنبه 03 فروردین 94)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ،،اخلاق و عادات بد روزمره من ،،یه روزمرگی بیخود
    توسط ARAM-ESH در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: پنجشنبه 16 مرداد 93, 16:33
  2. مشخص نمودن میزان اضافه وزن یا کمبود وزن(bmi)
    توسط keyvan در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 02 تیر 91, 14:02
  3. خیلی وقته میخوام بیام ...راستش میترسیدم تنها بمونم
    توسط چشم بارانی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: پنجشنبه 03 اردیبهشت 88, 23:23
  4. سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز
    توسط keyvan در انجمن سخنان نغز و جملات قصار بزرگان
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 اسفند 87, 21:09

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:04 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.