سلام خدمت دوستان عزیز

اگه بی احترامی کردم، به بزرگواری خودتون ببخشید.

نه کور نه کر، چشم روی واقعیت نبستم. نه با هیجان درموردش حرف میزنم

دوستان گفتن یه چندماهی بگذره فراموشش میکنی.

خیلی حرفها شنیدم، ته دلم خالی شد، عصبانی شدم، خواستم نادیده بگیرم، بهش فکر نکنم، خودمو گول بزنم.

چی میدونم، ازم متنفره، بزرگتر بشه حتی یه نگاه خشک و خالی بهم نمیکنه، کوچیکه، هنوز بچه هستش، بعدها سرم منت میزاره.

که دو سال گذشت، من هر روزی که چشم بهش میفته، خدا رو شکر میکنم.

همه حرفاتون درست. داستان رو کوتاه کنم...

واقعیتش اینه که دوستش دارم.

راهنماییم کنین، شاید در تصمیمم تجدیدنظر کردم

ممنونم