خیلی خستم...دلم گرفته از این زندگی...دلم از مامانم گرفته ، از خونوادم از همسرم...
جالبه نه! منکه یه دختر بودم کوتاهی از خونوادم بود اگه همسرم به دلشون نیست خب من چیکار کنم چرا حالا منو عذاب میدن...راستش حتی گفتنش سخته الانم که دارم مینویسم چشمام پر اشکه ولی راستش بخاطر حرفهای مامانم و بقیه که همشون از ازدواج من پشیمونن دارم خودم کم کم پشیمون میشم ... نمیدونم چیکار کنم خیلی داغونم.... کاش مامانم میفهمید با این کارهاش چقد عذابم میده...دیروز فکر میکرد من تو اتاقم داشت با خواهرم تلفنی صحبت میکرد تا تونست از همسرم بدگویی کرد از رفتاراش از شب عقد گرفته تا الان....حرفهاش تو گوشمه خودمم انگار باهاش موافقم قبلا طرفداری همسرمو میکردم ولی حالا ساکتم و گوش میدم میترسم افسرده شم اشتهام کم شده و خواب ندارم..."مدام بهم میگه باید بچه بزرگ کنی"... انگار دیگه خودمم به همین باور رسیدم
راستش قبل ازدواجم یه آقایی خیلی دوسم داشت خب منم دوسش داشتم ولی وقتی فهمیدم نامزد داره نه تنها کمکش کردم ازدواج کنه باهاش ،بلکه کارمو با بهترین موقعیت گذاشتم کنار...حالا بدم میاد اون میاد تو ذهنم بدم میاد چون میدونم حتی فکر کردن خیانته حرامه نمیخوام اینجوری باشم نمیخوام مقایسه کنم نمیخوام ... من همسرمو دوست داشتم با تموم کاستی هاش دوسش داشتم ولی خونوادم هم دلشون میخواد بچسبم به زندگیم هم دلشون میخواد شوهرمو سرکوفت بزنم....اصلا یه حالی شدم نمیدونم چی درسته چی غلط نمیدونم چیکار کنم...فکر کنم خدا کلا منو یادش رفته از همون بچگی مشکلاتم تمومی نداشت فکر میکردم بعد ازدواج خوشبختم ولی....
موندم با کی حرف بزنم هیچوقت دلم نمیخواست بد همسرمو جایی بگم خوشحالم این سایت هست تا حرف بزنمو سبک شم
- - - Updated - - -
خیلی خستم...دلم گرفته از این زندگی...دلم از مامانم گرفته ، از خونوادم از همسرم...
جالبه نه! منکه یه دختر بودم کوتاهی از خونوادم بود اگه همسرم به دلشون نیست خب من چیکار کنم چرا حالا منو عذاب میدن...راستش حتی گفتنش سخته الانم که دارم مینویسم چشمام پر اشکه ولی راستش بخاطر حرفهای مامانم و بقیه که همشون از ازدواج من پشیمونن دارم خودم کم کم پشیمون میشم ... نمیدونم چیکار کنم خیلی داغونم.... کاش مامانم میفهمید با این کارهاش چقد عذابم میده...دیروز فکر میکرد من تو اتاقم داشت با خواهرم تلفنی صحبت میکرد تا تونست از همسرم بدگویی کرد از رفتاراش از شب عقد گرفته تا الان....حرفهاش تو گوشمه خودمم انگار باهاش موافقم قبلا طرفداری همسرمو میکردم ولی حالا ساکتم و گوش میدم میترسم افسرده شم اشتهام کم شده و خواب ندارم..."مدام بهم میگه باید بچه بزرگ کنی"... انگار دیگه خودمم به همین باور رسیدم
راستش قبل ازدواجم یه آقایی خیلی دوسم داشت خب منم دوسش داشتم ولی وقتی فهمیدم نامزد داره نه تنها کمکش کردم ازدواج کنه باهاش ،بلکه کارمو با بهترین موقعیت گذاشتم کنار...حالا بدم میاد اون میاد تو ذهنم بدم میاد چون میدونم حتی فکر کردن خیانته حرامه نمیخوام اینجوری باشم نمیخوام مقایسه کنم نمیخوام ... من همسرمو دوست داشتم با تموم کاستی هاش دوسش داشتم ولی خونوادم هم دلشون میخواد بچسبم به زندگیم هم دلشون میخواد شوهرمو سرکوفت بزنم....اصلا یه حالی شدم نمیدونم چی درسته چی غلط نمیدونم چیکار کنم...فکر کنم خدا کلا منو یادش رفته از همون بچگی مشکلاتم تمومی نداشت فکر میکردم بعد ازدواج خوشبختم ولی....
موندم با کی حرف بزنم هیچوقت دلم نمیخواست بد همسرمو جایی بگم خوشحالم این سایت هست تا حرف بزنمو سبک شم
علاقه مندی ها (Bookmarks)