با سلام ببخشيد از اينكه مشكل من بسيار احمقانه است و شايد بيرحمانه من يك جوان 29 ساله هستم،مشكل من اينه كه يك تنفر بسيار عجيب از پدرم دارم، احساس ميكنم اصلا دوسش ندارم،و برام هيچ اهميتي نداره، مشكل از اونجايي شروع شد كه از بچگي اصلا اهميتي به مسائل بيرون نداشت و براش مهم نبود كه بچه هاش چه احساسي به كاراش دارن،يادمه با وجود اينكه وضع خوبي داشت ولي مثل يك انسان عجيب رفتار ميكرد ،حتي بعضي مواقع ميديدم كه براي بچه هاي مردم نقش پدري در مي آورد و مثلا بخاطر مشكلاتشون حرص ميخورد،بچه كه بودم هر وقت توي مدرسه يا جايي منو دعوت ميكردن اصلا به خانواده نميگفتم تا نكنه پدرم هم بياد و من احساس حقارت ميكردم، اصلا برام مهم نبوده تو زندگيم كه ايشون پدرم هستن ولي هيچ وقت اينو اعلام نكردم كه ازش بدم مياد يا بخوام واكنشي نشون بدم، ايشون تو رفتارش يه جورايي آدم خوبي نشون ميده،و همه اونو يه انسان خوب و با مرام ميدونن ،ولي من احساس حقارت دارم وقتي با ايشونم حتي دوست ندارم از وسايلي كه به اون مربوطه استفاده كنم، مثلا حدود 9 ساله كه گواهينامه رانندگي گرفتم،ولي چون اونموقه شرايط مالي نداشتم نتونستم براي خودم ماشين داشته باشم،ولي حتي يك بار هم از ماشين اون استفاده نكردم،و اين باعث شده كه الان حتي ترس رانندگي پيدا كردم، مشكل اصلي من اينجاست كه چند وقتي كه قصد ازدواج دارم، حدوده 5 ساله و با وجود پيشنهادهايي كه داشتم و شرايط من هم فراهم بود حتي حاظر نشدم يك بار برم خاستگاري چون ميگم ايشون هم همراه من مياد و نميدونم چرا برام زجر آوره،حتي يه وقتي به خودم قول دادم كه صبر كنم بعد از مرگ ايشون اين كارو بكنم ،حتي الان از ازدواج سرد شدم ،كنترل اعصاب و حافظم رو از دست دادم ،هميشه فكرميكنم همش تقصيره اونه، راستش تا حالا بدي آنچناني به من نكرده ولي نميدونم چرا نميتونم تحملش كنم واقعا اين مشكل برام شده عذاب ، بعضي وقتها عذاب وجدان دارم كه چرا من بايد اين احساس را نسبت به پدرم داشته باشم ولي بعد خاطرات گذشته جلو چشمام مياد و باز بيشتر تنفر پيدا ميكنم لطفا كمكم كنيد
علاقه مندی ها (Bookmarks)