سلام
من حدود دوساله که با دختری از طریق فعالیت های دانشگاهی آشنا شدم. شروع این آشنایی خب به قصد ازدواج نبود و بعد از گذشت یکی دوماه هم اون دختر فارغ التحصیل شد و رفت شهرشون. (من از خراسانم و ایشون کوردن و دو سال از من بزرگتر) تا یک سال ما همدیگه رو ندیدیم ولی با اسمس و زنگ که به مرور بیشتر میشد با هم در تماس بودیم. (البته تماس تلفنی از هفته ای یک بار بیشتر نمی شد) تا اینکه من ارشد تهران قبول شدم و اونجا همدیگه رو دیدیم (برای دیدن اقوامش اومده بود تهران) و بازهم چندماه دور از هم بودیم تا اینکه برای شرکت تو کلاس های کنکور ارشد چند ماهه اومده تهران و تقریبا هفته ای یک بار میبینیم هم رو.
پدر و مادرم از ابتدا در جریان آشنایی من با این دختر بودند، با این دوستی مشکلی نداشتن و دختر رو هم دیده بودن و خیلی هم برخورد خوبی باهاش داشتن ولی بعد از یه مدت مخالفتشون رو نشون دادن و گفتن ارتباط ما داره بیشتر میشه که برای هیچکدوممون درست نیست و بهتره این دوستی رو تموم کنیم.
من تو اون مدت به ازدواج فکر کرده بودم ولی سطحی و چون شرایطی هم نداشتم (وهنوز هم ندارم) جدی فکر نکرده بودم. خونواده میگفتن شما (البته بیشتر منظورشون خود خونواده ها بود) اصلا با هم تناسبی ندارین و نداریم! دو موضوع اصلی که توی حرف زدن و بحثامون روش تاکید میکردن یکی بزرگتر بودن دختر از من و دومی اختلاف فرهنگی خونواده هاس. که روی این اختلاف فرهنگی بیشتر حساسند.
من اونموقع برای خودم دلیلی نمیدیدم که این رابطه رو تموم کنم که ادامه دادم. ولی الان حرف خونواده این شده که میخوای دوست باشی خب باش ولی هیچوقت انتظار نداشته باش که ما برات در این مورد قدمی برداریم. حتی تو اولین صحبت ها هم من هرچقدر میگفتم که حداقل چند درصد احتمال بدین که این اتفاق بیفته و اونا همون رو هم کلا منتفی میدونستن.
خونواده ما 4 نفریه و اونا 10 نفری... میگن تو الان فقط یه نفر رو میبینی و هرچقدر هم باهم خوب باشین با این تعداد افراد زیاد به مشکلاتی میخوری که الان بهش فکر نمیکنی و ما خبر داریم. سطح خونواده ها اصلا به هم نمیخوره و ...
حالا در مورد این دختر بیشتر بگم : (اینکه اول موضع خونواده رو گفتم و بعد نظر خودم رو احتمالا اینجور برداشت میشه که نظر خونوادم برام مهمتره یا شخصیت مستقلی ندارم که دومیش خیلی بیراه نیست! من هنوز مستقل بودن رو تمرین زیادی هم نکردم)
اشتراکات من با این دختر خیلی زیاده و خیلی خوب حرف هم رو میفهمیم و اون هم واقعا فهمیده اس...
در مورد مسایل دینی تا حد خیلی زیادی هم عقیده ایم. (من آدم مذهبی نیستم)
در مورد چرایی دین، شخصیت پیامبرها، آیا دین منبع اخلاقه، آیا مذهبیون آدم های اخلاقی تریین، و ...
اینکه میگم فهمیده اس یعنی اگه من در مورد فرگشت(تکامل) باهاش صحبت کنم اونم مطالعه داشته و میدونه و نظر داره.
یعنی اگه من در مورد مسئله بزرگی مثه وجود یا عدم وجود خدا بخام بحث کنم نمیگه من خدا رو قبول دارم و بحثی هم ندارم، میتونیم باهم صحبت کنیم و دلایلی که برای اثبات وجود و عدم وجود خدا هست رو مطرح کنیم و روشون بحث کنیم.
یعنی در مورد خیلی مسائل اجتماعی..سیاسی و ... میتونیم حرف بزنیم و حرف هم رو هم بفهمیم.
هردو علاقه زیادی به طبیعت و حیوانات داریم و اینجوری نیستیم که کوچکترین زباله ای بخایم جایی بریزیم یا کوچکترین صدمه ای به موجود زنده ای بزنیم. حتی وقتی صحبتش شد دیدیم هردومون مخالف قربانی کردن یه موجود برای هر مراسمی که به خاطر ما باشه هستیم.
کسیه که تو دبیرستان اشعار مولانا و شمس رو میخونده... اگه یه کتاب خوب بخونه که دردناکه این حس رو کاملا میفهمه...یه کتاب میتونه حالش رو کلا بد کنه یا برعکسش. موقع کتاب خوندن تخمه نمیشکنه و تهش هم بگه خب یه داستان بود فقط. همین طور در مورد فیلم دیدن و چیزایی ازین قبیل.
و علاوه بر همه اینها کاملا شخصیت شیطونی داره! که بیشتر از دوستاش اینجوریه.
از غیبت کردن خیلی بدش میاد و حساسه نسبت بهش.
اصلا آدمایی نیستیم که کوچکترین دروغی بهم گفته باشیم تو این مدت(شاید بگین از کجا میدونی؟ خب میتونم این اطمینان رو داشته باشم که تا الان نشده که حرفی رو برام معلوم بشه که دروغ بوده)
تو موضوعاتی مثل کار بیرون خونه، ادامه تحصیل، حتی ادامه زندگی در صورت جورشدن شرایط تو یه کشور دیگه هم هم نظریم.
تفاوتامون شخصیت بیشتر اجتماعی اون و کمتر اجتماعی من، پرجنب و جوش تر بودن اون و آروم تر بودن من، بیشتر اهل تفریح بیرون رفتن اون و بیشتر پای اینترنت نشستن من... (فعلا همینا به ذهنم میرسه)
خیلی چیزای دیگه هست که میتونم بگم ولی فعلا نمیخوام بیشتر ازین طولانی بشه.
برگردم به خودم...
من دانشجوام...شغل ندارم...مستقل هم طبیعتا نیستم...برای ازدواج هم خب زوده هنوز... (23.5 سالمه) از نظر عاطفی تو این مدت درسته به هم وابسته شدیم ولی نه اونجوری که هردومون بگیم ما "باید" به هم برسیم و الان شما فقط بهمون بگین چجوری.
میخوام اینو بدونم که تو موقعیت الان چه کاری مناسب تره. من اینکه کسی باهام باشه که بتونم بعد ازخستگی کار روزانه بشینم و یک ساعت باهاش حرف بزنم و دقیقه دقیقه اش هم رو بفهمیم، رو ترجیح میدیم به کسی که همه اون معیارای عامیانه ای که سطحی گفته میشه رو داشته باشه، اصلا تک دختر باشه! بابای پولدار داشته باشه! و ... (خودتون اضافه کنین) ولی تو اون یه ساعت صحبت منو نفهمه، و من اونو نفهمم...
اینکه بخوام الان تصمیم قطعی بگیرم غیر ازینکه هیچکدوممون هنوز مطمئن به چیزی نیستیم من هم اون شرایط لازم رو ندارم.
(مسئله مخالفت خونواده به کنار)
اینکه هم همینجور ادامه بدیم تا چندسال دیگه که شرایط من بهتر بشه و احتمالا (نمیدونم) بتونم تو این مدت خونواده رو هم متقاعد کنم این مسئله هست که چون اون از من دو سال بزرگتره و دختر هم هست فرصتش محدودتر ازمنه. و اگر مخالفت خونواده تا اونموقع هم ادامه داشت یا من باید قید خونواده رو بزنم و بدون پشتیبان قدم بزارم جلو که هم شرایط سختیه و هم چه معلوم که خونواده اون یه نفر تنها رو قبول کنن. و بعد هم ضربه اصلی رو اون میخوره.
...
خونوادم گاهی حرفایی میزنن مثل اینکه تو چرا با کس دیگه ای که اون شرایط خونوادگی و سنی رو داره آشنا نمیشی تا بتونی ببینی این تفاهم رو با اون هم میتونی داشته باشی یا نه...تو وقتی پیشنهاد ما رو رد میکنی پس ماهم حق داریم که به حرفت گوش نکنیم. یک نفر از آشناها (نه فامیل) رو هم پیشنهاد دادن... ولی من تا الان نتونستم (یا نخواستم) باهاش آشنا بشم. شخصیتم اینجور بوده که وقتی با یک نفرم نمی تونم با کس دیگه ای هم باشم. ولی پیشنهاد مشاوری هم که پیشش یه بار رفتم این بود که در همین حد آشنایی و شناخت با اون هم آشنا شو، یه جوری با خونوادت راه بیا تا اونام باهات راه بیان.
...
خیلی طولانی شد! شرمنده!
علاقه مندی ها (Bookmarks)