من 24 سالمه، یه جورایی
بچه مثبت
، کارمند یه اداره دولتی
چند سال پیش تو یکی از انجمن های علمی(سایت) با یه دختری آشنا شدم. همشهری مون بود.
زیاد بهش محل نمی زاشتم
تا این اواخر که قرار با هم شماره رد و بدل کردیم و قرار گذاشتیم همدیگه رو دیدیم. ایشون یه جورایی فامیل دور ما هم به حساب میومد ((اینا رو بعد چند بار دیدار خودمون کشف کردیم).
از همون ابتدا قرار بر این شد که نوع رابطه مون طوری باشه که بهم وابسته نشیم(یعنی یه جورایی به فکر ازدواج نباشیم البته دوستیمون صرفاً به قول خودمون دوستی اجتماعی باشه)
تا این که بعد 2 ماه من خودم کم کم
اس ام اس هام رو بردم به سمت روابط عاشقانه
. اولش اون یه خورده با توجه به حرفایی که اول زده بودیم مخالفت کرد اما بعدش اون هم با من هم پا شد.
تا این که اواخر احساس کردم بعضی وقتا داره بهم دروغ میگه.
البته روک و مستقیم بهش نگفتم که داری بهم دروغ می گی اما حرف دلمو همش بهش میزدم و می گفتم که احساسم داره اینو بهم میگه(البته اولش گفته بودم بهش که اگه گفتم احساسم داره فلان چیز رو میگه شما بدون یه استدلالی پشتش هست). سرتونو درد نیارم. خلاصه
من به ایشون علاقه پیدا کردم
اما
هنوز نمی تونستم تصمیم بگیرم که آیا واقعا زن زندگی من ایشون هست یا نه
. خلاصه یه دفعه
دیروز غروب اس داد گفت که دیگه نمی تونه با من باشه چون خواستگار داره منم خیلی روشنفکرانه جوابشو دادم و بهش تبریک گفتمو آرزوی زندگی خوب و خوش و خشبختی براش کردم و باهاش خداحافظی کردم.
اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، تا این که ساعت 9 شب بهش پیامک زدم که قلبم داره از سینم میزنه بیرون(واقعاً هم داشت می زد بیرون). این قضیه که گفتی جدی بود یا شوخی که گفت جدیه و کلی خرم کرد که تو پسر خوبی هستی و آدم پاک مثل تو تواین دورو زمونه کم پیدا میشه و از این جور حرفا.
آدم خیلی جدی هستم طوری که وقتی شروع کردم به ابراز احساسات ایشون باورشون نمی شد منم که دارم اینجوری حرف می زنم.
دیشب 2 بار از ته دلم گریه کردم
امروز هم تو اداره طوری حالم گرفته بود که همه فهمیدن یه طوری شده.
حالا من حداقل تا دو سال نمی تونم ازدواج کنم چون خونه خریدم ماهی یه تومن قسط می دم خرج دوره مجردیمو ندارمچه برسه به دوره متاهلی.
حالا شما می گید من چی کار کنم؟
فراموشش کنم؟ منم برم جلو؟(شرایطم اصلاً این اجازه رو بهم نمی ده)
بهش بگم به پای من وایسته؟(می ترسم تا 2 سال با توجه به بدبینی هایی که بهش دارم
نظرم برگرده
و اون بیچاره فرصت هاشو از دست بده و نفرین های اون آینده رو هم از من بگیره)؟
خلاصه موندم چی کار کنم
کسی می تونه راهنماییم کنه. بد جور تو عذاب ام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)