سلام حنا جان
دیگه تموم شد پنجشنبه گذشته رفتیم وطلاق گرفتیم.همه اون عشقم بخاطرخیانتش به نفرت تبدیل شده بود.بیرون دفترخونه داداشم به مامانش ودختره گفته بود همونجورکه مهدی یه زمونی پاشو تو یه کفش کرده بود وفقط وفقط دخترشما رومیخواست الانم پاشو تویه کفش کرده بود که دیگه نمیخوامش. حقیقت هم همین بود بخاطرخیانتش بخاطردروغاش ونامردیاش دیگه دلم ازشکسته بود وحسی بهش نداشتم.
تو دفترخونه وبیرون از اونجا از گوشه چشمم میدیدم که چجوری نگام میکنه ولی من اصلا نگاش نکردم یکی ازآشناها همسایشونه بهم میگف این یکی دوروزه دختره خیلی خیلی توخودشه بدجور گرفتست قبلا اینجورنبود.انگار زودتراز اونیکه فکرشو میکردم سرش به سنگ خورده وفهمیده چیکار بازندگیش کرده
علاقه مندی ها (Bookmarks)