من ۲۹ سال سنّ دارم و ۸ ساله ازدواج کردم. بچه ندارم و همراه شوهرم آمریکا زندگی میکنم.
ازدواج من از روز اول اشتباه بود، با اینکه هر دو تحصیل کرده هستیم اما از زمین تا آسمون با هم تفاوت داریم. یعنی از نظر شخصیتی، جهان بینی، اجتماعی، خونوادگی و هر چیز دیگه که فکر کنید. یادم میاد هر کسی که شنید من و اون قرار ازدواج کنیم، از تعجب خشکش میزد.
من همون روز اول تمام اینا رو متوجه شدم، اما علاقه جنون آمیزی که بهش داشتم، باعث میشد نتونم ازش دلم بکنم. الان که چند سال گذشته، به خاطر ناراحتیها و شکنجه هایی که بخاطرش کشیدم، به همون اندازه که عاشقش هستم ازش تنفر دارم. خیانت، اعتیاد، عصبی بودنش، قدر نشناسیش و چیزهای دیگه. اما هنوز این عشق جنون آمیز نمیذاره ازش دلم بکنم.
البته نمیگم که اون منو دوست نداره، خیلی هم داره، اما خوب این مدلیه دیگه!! من باید برای با اون بودن، خودم رو عوض کنم، بشکونم و کوچیک کنم تا تو دنیای اون جا بشم و این سختترین کار دنیاست. الان تک تک سلولهای بدنم میخوان ازش فرار کنن، اما این قلب احمقم حرف گوش نمیده. یکی به من بگه چکار کنم. ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)