سلام دوستان و کارشناسای محترم
اونقدر تو شوک بودم که تا چند روز نیومدم اینجا تاپیک بزنم.شاید هم امیدی نداشتم.من یک سال و هفت ماهه عروسی کردم.از اواخر دوره عقد تا یه سال بعد عروسیم مشکلای خیلی زیادی با همسرم داشتم.اون موقع با همدردی آشنا شدم و بدون اینکه عضو شم با خوندن تاپیک بقیه مشکلام روز به روز کم شدن.حتی خودم برا بقیه از زندگیم میگفتم و اینکه چطور موفق شدم مشکلامو حل کنم.
اما اون مشکلام دوباره دارن برمیگردم.این چندمین باریه که شوهرم اینطوری میشه.واقعا عین آدمای روانی.میزنه تو سرش.اونقدر خودشو میزنه که سرش زخم میشه.رفتم جلوشو بگیرم خودمم کتک خوردم.مچ دستم پیچ خورد.هیچ جور آروم نمیشد.رفت از آشپزخونه چاقو آورد...وای....خیلی وحشتناک بود.من فقط گریه میکردم.صدام که درمیومد بدتر میشد.خدایا......من میترسم بازم اون اتفاقا بیفته.
اون از من عصبانی بود.هر چی میتونست بهم فحش داد.به من ودر مادرم توهین کرد.بدترین حرفای ممکنو بهم زد.من فقط براش قرآن خوندم .محکم بغلش کردمو دعا کردم.گفت بیا پیشم دراز بکش.کمی کنارش بودم.آرومتر شد و خوابید.فرداش تا ظهر خوابید.الان بهتره.باهام قهر نکرد.همیشه قهر میکرد اما ابنبار عادی شد.به من میگه تو داری روانیم میکنی.من واقعا نمیدونم کجای رفتارم ایراد داره.واقعا نمیفهمم چی میگه.بهم میگفت تو مثلا زنی.زنونه رفتار کن.من انگار دارم با یه مرد زندگی میکنم.اما من واقعا نمیدونم اون چی میگه.نمیفهمم چی میگه.تو رو خدا کمکم کنید.
- - - Updated - - -
ماجرای آخرو براتون بگم.
خونوادش اومدن شام خونمون.من از ظهرش مشغول غذا درست کردن بودم.چند نوع غذای خوشمزه درست کردم که همه تعریف کردن.منو شوهرم هم با هم خوب بودیم و هیچ مشکلی نبود.شب تا دیروقت مشغول حرف زدن بودیم.اونا شب موندن خونمون.فرداش تا یازده خوابیدیم.بعدش صبحونه خوردیم و دامادشون گفت با هم بریم بیرون.
میخوام بگم همه چیز عادی بود.من صبحونه خوبی آماده کردم و پذیراییم عالی بود.بعد رفتیم بیرون.تو راه برگشت مامانش و داداشش تو ماشین ما بودن.من و مامانش پشت نشستیم.ماشین ما همیشه کثیف و نامرتبه.بسته دستمال کاغذی افتاده بود کف ماشین.بهم گفت دستمال بده.گفتم کثیفه.سرم داد زد.من هیچی نگفتم و دستمالو دادم بهش.خودش میدونه چقدر حساسم جلو خانوادش سرم داد بزنه.
یه خورده گذشت و من کاملا عادی برخورد کردم.رفت جلوتر یه جایی پارک کرد هوا بخوریم.بارونی شد هوا.رفتم سریع تو ماشین.یه دفعه اومد و دید یه سری برگه هاش افتاده زیر پام.دوباره سرم داد کشید.من اولین بار بود جوابشو دادم.البته بی احترامی نکردم.گفتم اشتباه از خودت بود که برگه هات همینطوری افتاده تو ماشین.گفت ماشینمه میخواستم بذارم اونجا تو باید نگاه کنی زیر پاتو.گفتم من قرار نیست کارای شخصی تورو انجام بدم ندیدمش.(آخه کلا به شدت نامرتبه.همه وسیله هاشو گم میکنه )بهر حال اون لحظه هر دو ساکت شدیم.اونارو رسوندیم.
بعدش خودش رفت سمت خونه مامانم.رفتیم اونجا.با هم حرف میزدیم اما هر دو ناراحت بودیم.شام اونجا موندیم.شوهرم زمانی که خیلی عصبی باشه عمرا اونجا بره و من فکر میکردم همه چی عادی شده.برگشتنی گفت خب امشب برام چه برنامه ای داری.گفتم هیچی خستم.گفت بازم شروع شد و هزار تا حرف بهم زد.ماجرای بحثمونو کشید وسط وهمه تقصیرارو انداخت گردن من و گفت تو مقصری.تو همیشه همینی.اگه دوست دخترم بود دلش میسوخت رو برگه هام لگد کنه.گفتم من ندیدم.تو تا حالا اشتباه نکردی.البته دیگه جوابشو ندادم .هر چی دلش میخواست گفت.چون مشغوا رانندگی بود ترسیدم.(اون اگه تو دعواهامون صد در صد مقصر باشه منو مقصر میدونه.انتظار داره به پاش بیفتم و عذرخواهی کنم.همیشه هم وسط حرفاش از دوست دختر و اینا حرف میزنه و میگه زن خیابونی هم جای تو بود بهتر رفتار میکرد)
اومدیم خونه.من لباس مناسب پوشیدم و رفتم کنارش رو تخت.اما سمتش نرفتم.منتظر بود من برم سمتش.حالم بهم خورد از این همه پر رویی.منم نرفتم سمتش.روشو برگردوند.بلند شد رفت تو هال.کاریش نداشتم.دیدم بلند شد یواشکی لباساشو برداره بره بیرون.این کارو قبلا هم کرده بود.بلند شدم بهش گفتم چیکار میکنی یواشکی.گفت هیچی.بعدش لباس پوشید داشت میرفت.دیگه داغون شده بودم.رفتم کنار در.گفتم چی میخوای از جونم.اینم زندگیه تو برام ساختی.حمله کرد سمتم.منو پرت کرد.بعدم شروع کرد به زدن خودش.............
- - - Updated - - -
ماجرای آخرو براتون بگم.
خونوادش اومدن شام خونمون.من از ظهرش مشغول غذا درست کردن بودم.چند نوع غذای خوشمزه درست کردم که همه تعریف کردن.منو شوهرم هم با هم خوب بودیم و هیچ مشکلی نبود.شب تا دیروقت مشغول حرف زدن بودیم.اونا شب موندن خونمون.فرداش تا یازده خوابیدیم.بعدش صبحونه خوردیم و دامادشون گفت با هم بریم بیرون.
میخوام بگم همه چیز عادی بود.من صبحونه خوبی آماده کردم و پذیراییم عالی بود.بعد رفتیم بیرون.تو راه برگشت مامانش و داداشش تو ماشین ما بودن.من و مامانش پشت نشستیم.ماشین ما همیشه کثیف و نامرتبه.بسته دستمال کاغذی افتاده بود کف ماشین.بهم گفت دستمال بده.گفتم کثیفه.سرم داد زد.من هیچی نگفتم و دستمالو دادم بهش.خودش میدونه چقدر حساسم جلو خانوادش سرم داد بزنه.
یه خورده گذشت و من کاملا عادی برخورد کردم.رفت جلوتر یه جایی پارک کرد هوا بخوریم.بارونی شد هوا.رفتم سریع تو ماشین.یه دفعه اومد و دید یه سری برگه هاش افتاده زیر پام.دوباره سرم داد کشید.من اولین بار بود جوابشو دادم.البته بی احترامی نکردم.گفتم اشتباه از خودت بود که برگه هات همینطوری افتاده تو ماشین.گفت ماشینمه میخواستم بذارم اونجا تو باید نگاه کنی زیر پاتو.گفتم من قرار نیست کارای شخصی تورو انجام بدم ندیدمش.(آخه کلا به شدت نامرتبه.همه وسیله هاشو گم میکنه )بهر حال اون لحظه هر دو ساکت شدیم.اونارو رسوندیم.
بعدش خودش رفت سمت خونه مامانم.رفتیم اونجا.با هم حرف میزدیم اما هر دو ناراحت بودیم.شام اونجا موندیم.شوهرم زمانی که خیلی عصبی باشه عمرا اونجا بره و من فکر میکردم همه چی عادی شده.برگشتنی گفت خب امشب برام چه برنامه ای داری.گفتم هیچی خستم.گفت بازم شروع شد و هزار تا حرف بهم زد.ماجرای بحثمونو کشید وسط وهمه تقصیرارو انداخت گردن من و گفت تو مقصری.تو همیشه همینی.اگه دوست دخترم بود دلش میسوخت رو برگه هام لگد کنه.گفتم من ندیدم.تو تا حالا اشتباه نکردی.البته دیگه جوابشو ندادم .هر چی دلش میخواست گفت.چون مشغوا رانندگی بود ترسیدم.(اون اگه تو دعواهامون صد در صد مقصر باشه منو مقصر میدونه.انتظار داره به پاش بیفتم و عذرخواهی کنم.همیشه هم وسط حرفاش از دوست دختر و اینا حرف میزنه و میگه زن خیابونی هم جای تو بود بهتر رفتار میکرد)
اومدیم خونه.من لباس مناسب پوشیدم و رفتم کنارش رو تخت.اما سمتش نرفتم.منتظر بود من برم سمتش.حالم بهم خورد از این همه پر رویی.منم نرفتم سمتش.روشو برگردوند.بلند شد رفت تو هال.کاریش نداشتم.دیدم بلند شد یواشکی لباساشو برداره بره بیرون.این کارو قبلا هم کرده بود.بلند شدم بهش گفتم چیکار میکنی یواشکی.گفت هیچی.بعدش لباس پوشید داشت میرفت.دیگه داغون شده بودم.رفتم کنار در.گفتم چی میخوای از جونم.اینم زندگیه تو برام ساختی.حمله کرد سمتم.منو پرت کرد.بعدم شروع کرد به زدن خودش.............
- - - Updated - - -
دو هفته پیش رفته بودم دفتر کارش.تنها بودیم.من واسه اینکه تو یه آزمون رد شده بودم یه مدت بود کاملا عصبی و بی حوصله بودم.داشتم رو یه کامپیوتر کار میکردم.یه دفعه ویندوزش پرید و هر چی کار کرده بودم از بین رفت.من فقط چند بار ناچ و نوچ کردم.مثلا گفتم اه.نوشته هام پرید.واقعا هیچ چیز خاصی نگفتم.یه دفعه قاطی کرد.جا چسبیو گرفت و پرت کرد سمت شیشه و شکوندش.بعدشم اومد سمت من و میخواست بزندم.با صندلی سمتم حمله کرد.
دفعه قبل قاطی کردنشم همون موقعی بود که با پدرش بحثش شد و از خونمون بیرونش کرد و اون موقع هم کلی خودشو زد که تو تاپیک قبلیم گفتم.
دو بار هم پارسال این قضیه پیش اومد.خواهش میکنم کمکم کنید.میخوام بدونم اون واقعا مشکل روانی داره؟
واقعا همونطور که اون میگه مشکل از منه؟یعنی من باعث شدم اونطوری شه؟
من جزئیات بحثمونو گفتم که شما کمکم کنید.اشکالات رفتارمو بگین
علاقه مندی ها (Bookmarks)