سلام.
ببخشید، ببخشید، ببخشید که من هی پشت سر هم تاپیک باز میکنم. ولی این یکی فکر کنم از همه اش مهم تر باشه. چون میخوام یه مشکل ریشه ایم رو حل کنم.
ممنون میشم اگر دوستان باز هم بهم لطف کنن و نظرات و راهنمایی هاشون رو دریغ نکنن.
اگر هم که کارشناس ها لطف کنن و سری به این تاپیک بزنن خیلی خیلی خیلی ممنون میشم.
********************************
راستش من به یاد ندارم در کودکی مامان و بابا بی دلیل کتکم زده باشن. یعنی هر وقت هک که کتکی خوردم به نظر خودم می اومد حقمه.
ولی نمیدونم چرا مثلا از اینکه یه موقع مامان و بابام فکر کنن من اشتباهی کرده ام یا فکر کنن من بدم یا دیگه قبولم نداشته باشن یا دیگه دوستم نداشته باشن یا در نظرشون بشکنم یا کاری برخلاف رضایت اونا انجام بدم وحشت داشته ام.
این حالت رو نسبت به خواهر و برادرهام به خصوص خواهر و برادرهای بزرگترم هم خیلی دارم.
همیشه سعی میکردم اونی باشم که میخوان. چون با این سعی خودم رو از روبرو شدن با ترسهایی که مطرح کردم در امان نگه میداشتم.
توی همه چیز همین حالت رو داشتم. کافی بود فقط حس کنم بزرگترهام از یه چیزی خوششون نمیاد. حتی اگه خودم هم اون چیزو دوست داشتم، در خودم سرکوبش میکردم و هرگز جرات نمیکردم نظر و حس خودم رو بروز بدم. حتی اگر به چیزی خیلی نیاز داشتم. حتی اگر عاشق میشدم. حتی اگر مریض میشدم.
مثلا بابا مفاتیح و دعاها رو قبول نداره. البته نماز میخونه اما این چیزا رو قبول نداره. ولی من راهنمایی که بودم ترتیل قران رو خیلی دوست داشتم و میرفتم یواشکی نوارهای ترتیل استاد پرهیزکارو میگرفتم و یواشکی گوش میکردم. و همیشه وحشت داشتم نکنه بفهمن. و همیشه یک احساس جرم شدید داشتم.
در مورد دوست داشتن علی هم همینطور. با اینکه فوق العاده دوستش داشتم ولی چون همیشه این از طرف خواهرا و مامانم رفته بود توی مخم که دختر نباید احساساتش رو بروز بده و باید سنگین رنگین باشه و این پسره که باید بیاد دنبال دختر و دختر بمیره هم نباید بره منت کشی و ... همیشه از اینکه احساسم رو به علی بروز میدادم یک احساس جرم خیلی شدید داشتم. از اینکه گاهی وقتی ناراحت میشد خودم میرفتم عذرخواهی میکردم، احساس جرم میکردم.
در واقع ابراز محبت و گذشت و عذرخواهی و ... چیزهایی بود که دوست داشتم در رابطه ام با علی داشته باشم اما هیچوقت نتونستم با آرامش و بدون احساس جرم این کارها رو بکنم.
وقتایی که نسبت بهش میل جنسی پیدا میکردم احساس میکردم تبدیل به یه آدم پست شده ام. چون این میل در ذهنم یه چیز بد بود. یه چیز ممنوع و خلاف بود.
بخاطر همه ی این ترسهام به علی هم خیلی فشار اومد. شاید هم همین ترسهای من باعث شد برنگرده.
ولی رفتن علی برام اونقدردردناک بود که یه جورایی انگار زنگ خطری رو برام روشن کرد. انگار شدت تحت سلطه والد بودنم رو برام روشن کرد.
خشم درونی من از خانوادم و احساس انتظار برای اینکه از این حصار خارج بشم، همه اش شاید بخاطر همین تسلط اونها برذهنمه.
الان دو سالی میشه زدم به اون دنده. یادمه اولین بار که دیگه صبرم برای تحمل این حصار سر اومده بود یه چیزی درونم با خشم فریاد زد:" دیگه نمیخوام اونی باشم که شما میخواید. دیگه نمیخوام حرف گوش کن باشم. دیگه نمیخوام خوب باشم. میخوام آزاد باشم. میخوام هرجوری خودم دلم میخواد باشم."
بعد از اون حاضر بودم بد باشم ولی فقط اون چیزی نباشم که اونا میخوان. با اینکه فشار این رو حس میکردم که وای حالا در نظرشون میشکنم و ممکنه دیگه منو بد بدونن و دوستم نداشته باشن، ولی در مقابل این ترسها مقاومت میکردم. شاید اسمش لجبازی باشه. اما من فقط میخواستم دیگه آزاد باشم.
حتی کارهای دور از عقلی میکردم. ولی سعی میکردم تلاش کنم بی خیال ملامتهای خانواده ام باشم.
در چیزای کوچیک زندگی هم همینطور. مثلا غذا خوردن. میخواستم دیگه همونقدر که دلم میخواد غذا بخورم. حتی میخواستم اگر هم دلم میخواد غذا نخورم.
نمیدونم. فقط دوست داشتم اصلا هرکاری دلم میخواد بکنم. بعضی از این کارا چیزایی هم نبود که خودمم دلم بخوادا. ولی انجامش میدادم چون میخواستم خودم اختیار خودمو داشته باشم.
تا حد زیادی بهتر شده ام. گرچه مثلا مامان بهم اعتراض میکنه که :" تو قبلا ها حرف گوش میکردی. اما الان خودسر و پررو شده ای" یا بابا بهم میگه :" تو دیگه غیرت و شخصیت نداری" ولی من دیگه برام مهم نیست. چون میخوام کار خودمو بکنم.
حتی اگر بد باشم دلم میخواد به خواست خودم باشه. بد بودن اختیاری رو به خوب بودن اجباری ترجیح میدم.
گاهی فکر میکنم نسبت به خدا هم همینجوری شده ام. مثلا در مورد مساله خودارضایی که اونقدر از خدا وحشت داشتم و بخاطرش عذاب وجدان داشتم و هرچی هم ازش فرار میکردم یه لحظه راحتم نمیذاشت، یه مدت به سرم زد و گفتم اصلا من میخوام جهنمی باشم. دیگه نمیخوام ازت بترسم. دیگه نمیخوام دوستم داشته باشی. میخوام اصلا هرکاری دلم خواست بکنم.
یه مدت عمدا خودارضایی میکردم. و سعی میکردم عذاب وجدان نداشته باشم و حس عذاب وجدانمون سرکوب کنم. اولش خیلی برام سخت بود و حس میکردم دارم روح خودمو و همه ی ارزشهایی که یه عمر خودمو مقید به رعلیتشون میدونسته ام، دارم له میکنم. ولی بعد یه مدت مشکل خود ارضاییم هم حل شد!!! الان چند ماهی هست این مشکلو ندارم.
ولی هنوزم که هنوزه کاملا نمیتونم راحت باشم. مثلا اگر توی یه کلاس یه جنس مخالف باشه هنوز نمیتونم درست ارتباط برقرار کنم. هنوز فکر میکنم اگر توی کلاس بخندم یا یه شوخ طبعی معمولی با همکلاسی های جنس مخالف داشته باشم یعنی خیلی کار زشتی کرده ام و خیلی دختر بدی ام.
هنوزم با اینکه مثلا با پسر همسایمون که دوسال از من بزرگتره و مجرده بخوام سلام و احوالپرسی کنم وحشت دارم.
از اینکه مثلا خونه عمه ام اینا که یه پسر بزرگتر از من دارن بخوام برم کمکشون ظرف بشویم میترسم.
از اینکه با کسانی روبرو بشم که قبلا خواستگارم بوده اند و هنوز مجردن روبرو بشم میترسم.
همه اش بخاطر اینکه هنوز توی ذهنم هست که دختر نباید جوری باشه که پسره فکر کنه دختر ازش خوشش میاد. نباید بری ظرف بشویی چون یه موقع فکر میکنن تو پسرشونو دوست داری و میخوای خونه داریتو نشونشون بدی. نباید سلام و احوالپرسی کنی چون یه موقع فکر میکنن تو میخوایشون. و از این فکر ها !!!!!
چند وقت پیش یکی از فامیل های دامادمون به خواهرم گفته بود شما که خواهرتو میشناسی اگه من بیام خواستگاریش قبول میکنه؟ چندین ماه بعدش همه خانواده من و همه فامیلای دامادمون رفته بودیم باغ برادر دامادمون. من اومدم برم بشینم پیش خواهر شوهر خواهرم. زانوهامو خم کردم که بشینم و هنوز ننشسته بودم و تو هوا بودم که دیدم مامانم و خواهرام هی با چشم و ابرو دارن بهم علامت میدن که نه نه !!! منم گیج شده بودم. مامان صدام کرد و گفت گفت پوه بیا. رفتم میگم چرا علامت میدید؟ گفت "اونجا نشین.فلانی (همون پسره) اونجا نشسته." نگاه کردم دیدم دو سه متر اونطرفتر از جایی که من میخواستم بشینم نشسته.
در مورد علی هم اون دو سال اعصاب منو خرد کردن از بس کنترلم کردن.
من یه مدت توی یه سایت هنری- ادبی در مورد سعرها و متن ها و کارهای هنری نظر میدادم. یه بار نویسنده وبلاگ نوشته بود خیلی خوشحال میشم بیشتر با شما آشنا بشم. ولی من انگار وحشت برم داشته بود و از همون پشت وب ازش میترسیدم و انگار دلم میخواست یه جا در برم. یعنی کلا از آشنایی با جنس مخالف یا هرگونه ارتباطی باهاشون میترسم. ی چیزی توی ذهنم هی بهم میگه : کار بدیه کار بدیه کار بدیه.
باورتون میشه حتی توی همین سایت وقتی مثلا برای آقای نگارگر یا ammin یا estaf ,....مینویسم انگار یه کار خلاف بزرگ دارم میکنم و بدن درد میگیرم؟؟؟
چیکار کنم از دست این حالتها رها بشم؟ اینا از تسلط والد بر ذهنمه؟
- - - Updated - - -
هیچکی جواب نمیده؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)