سلام..
خیلی وقته با این سایت اشنام و قبلا یه بار عضو شده بودم ولی وقتی سایت تغییر کرد دیگه وارد یورزم نشد و ترجیح دادم به جای پگیری دوباره عضو شم..
بار دوم که عضو شدم، یعنی دیروز؛ با این نیت عضو شدم که در ارتباط با خودم تاپیک نزنم...نمیدونم چرا. شاید چون دوست داشتم که بیشتر تاپیکا رو بخونم و در حد توان و دانش خودم چیزی بگم به نویسنده تاپیک...شاید بتونم کمکی کنم ...
الانم با کلی شک دارم تاپیک میزنم...نمیدونم چرا. ولی انگار دوست ندارم حتی توی یه محیط مجازی کسی از درونم چیزی بدونه...
من 19 سالمه. دوسه سال پیش به یه پسری علاقه مند شدم. از حس اون چیزی نمیدونستم. تا اینکه مهر ماه بهم ابراز علاقه کرد. تمام ِ فکرش برای ازدواجش بود. 7سال تفاوت سنی داریم.
من تا اون موقع اصلا به ازدواج فکر نکرده بودم. دوسش داشتم. خیلی. ولی چون از اون چیزی نمیدونستم به ازدواج باهاش فکر نکرده بودم...
خیلی فکر کردم. خیلی.
آخرش به این نتیجه رسیدم وقتی الان امادگی ازدواج رو ندارم، با هم بودنمون میتونه مضر باشه. هم اینکه وابسته شیم و تحت تاثیر احساسات تصمیم بگیریم. هم اینکه اگه مناسب هم نباشیم سن ازدواج اون بگذره و کمی تفاوتهای فرهنگی و ...
من باهاش خداحافظی کردم. دی ماه. تا یه ماه پیش اف بی م رو بستم، تااینکه فهمیدم اونم بسته؛ وقتی مطمئن شدم که نیست دوباره رفتم. خطمو عوض کردم. ایملمو...از طریق دوست مشترکمون از حالش خبر میگرفتم فقط.
اون خیلی جا خورد از رفتنم. به وفاداریم به احساسم شک کرد. ولی من رفتم چون دوسش داشتم.
رفتم ولی فراموشش نکردم...به یادش بودم و هستم...
تا اینکه دیشب فهمیدم ازدواج کرده!
الانم که مینویسم دستام میلرزه و یخ کرده.
خیلی براش خوشحال شدم...خیلی....
حتی خودم بهش تبریک نگفتم که هوایی نشه دوباره. از طریق دوستمون بهش گفتم بهش تبریک بگه...
دیشب که فهمیدم خیلی نیاز داشتم گریه کنم ولی چون بقیه متوجه ِ گریه کردنم میشدن خودداری کردم...تقریبا بیشتر مواقع همینه...ولی این سری بعد از اون انگار بی حس شدم...انگار حتی ناراحت نیستم!!
میدونم که زمان میخوام.. ولی خیلی عجیب شدم. و برای همینه که اینجا این موضوعو مطرح کردم.
انگار که شوک باشم... ماتم فقط...مات.
نه بغض، نه گریه، هیچی... فقط دلم میخواد جیغ بزنم که اونم خب نمیشه!
حتی با اهنگی که دیشب باهاش کلی غصه خوردم هم هیچ حسی ندارم...
من معمولا همینجورم..یعنی وقتی چیزی میشه، باید تنها باشم و با خودم حلش کنم... اما این بار مثل قبل نیستم...
یه جور عجیبی ام!
حسهای متناقضی دارم. گریه میخوام و نمیخوام. تنهایی میخوام و نمیخوام. دلم میخواد با یکی حرف بزنم و نمیخوام...یعنی نمیتونم...انگار یکی جلومو میگیره...
انگار خودم نیستم...انگار یکی داره به جای من می نویسه...
موهام بلند بود. امروز کوتاه ِ کوتاه کردم...وقتی خودمو تو اینه دیدم اصلا هیچ حسی نداشتم. انگار تغییری نکردم...حتی تصمیم نداشتم کوتاه کنم. خواهرم گفت کوتاه کن.گفتم باشه.
نمیتونم درس بخونم و هنوز سه تا از امتحانام مونده. اصلا دوست ندارم کتاب جلوم باشه.
فقط دوست دارم که یه جای ارامبخش باشم مثل کنار دریا، و قلیون بکشم! و فکر کنم...
چیکار کنم که بتونم خودمو تخلیه کنم؟
انگار تو خوابم... انگار نمیتونم باورش کنم......
علاقه مندی ها (Bookmarks)