عزیز اون یکی دیگه هست . الان من سه ساله که اینجام
http://www.hamdardi.net/thread-17924.html
تشکرشده 13 در 9 پست
عزیز اون یکی دیگه هست . الان من سه ساله که اینجام
http://www.hamdardi.net/thread-17924.html
asemani (پنجشنبه 12 اردیبهشت 92)
تشکرشده 6,499 در 1,515 پست
برادر عزیز عنوان یکی از تاپیک هاتون مشکل با خانواده (تفاوت های اعتقادی) هست.
به نظرم اگر در مورد این مسائل مطالعه کنید فارغ از هر نتیجه ای که ممکنه بگیرید برایتان فواید زیادی دارد:
1)درگیری فکری و کمک به فراموش کردن روابط قبلی(چون این موضوع اعتقادات جذاب است ذهنتان می تواند از تمرکز به افکار بیهوده عشقی و ... صرف نظر کند و به جای آن به این موضوع بپردازد.)
2)انسان ها و عقاید مختلف را بیشتر می شناسید و نظر و حس بهتری نسبت به اطرافیانتان خواهید داشت.
3)شاید مسیر زندگی صحیح و واقعی و چیزی که دنبالشید در این حیطه پیدا کنید.
4)احساس رضایت از اینکه دارید به موضوع مهمی می پردازید.بالاخره هدف از زندگیمون مهمترین بخش از زندگی است و اگه اون معلوم نباشه....(یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت!!)
asemani (پنجشنبه 12 اردیبهشت 92)
تشکرشده 13 در 9 پست
asemani جان امیدوارم سوتفاهمی که برات پیش اومده بود حل شده باشه . مصباح الهدی من توی این زمینه ها خیلی مطالعه کردم . ازتون ممنونم .
همه نوع کتابی رو هم خوندم . با اینکه می دونم قصد شما خیره اما ازتون می خوام بحث در مورد این چیزا رو بی خیال بشید چون مدیران همدردی نسبت به طرح
این مسائل در اینجا حساسند. حقم دارند . نمی گم شما از خط قرمز های اینجا عبور کردید دارم اینو می گم که بقیه هم در مورد مسائل اعتقادی حداقل در تایپیک من
حرفی نزنند .
تشکرشده 16 در 6 پست
اما من تصمیمم رو گرفتم که آدم درستی بشم . مشکلاتم توی زندگی کم نبوده .
اینکه به اشتباهاتتون پی بردید و تصمیم به تغییر گرفتید خیلی مهمه و نکته خوبیه چون تا خودتون نخواید عالم و آدم هم جمع شن نمیتونن شما رو عوض کنن
تفاوت فاحش من با خانواده و تا حدودی جامعه ای که توش زندگی می کنم . ناتوانی در فهم اینکه یک رفتار برام مناسب هست یا نه . ناتوانی برای تصمیم گیری قاطع برای زندگی و تصمیم های مقطعی که می گیرم و زود نظرم در موردشون عوض می شه .
این به خاطر کمبود اعتماد به نفستونه اگر اعتماد به نفستونو تقویت کنید تصمیم گیریهاتون هم قاطع تر خواهد بود
سن شما زیاد نیست و فعلا به ازدواج فکر نکنید تا زمانی که شکست عشقیتونو فراموش نکردید موقعیت خوبی هم برای پیشرفت دارید سعی کنید بیشتر به پیشرفت در کار و رشته تحصیلی خودتون فکر کنید و چیزهای جدیدی در مورد رشته و کارتون یاد بگیرید و اوقات فراغتتون رو با مطالعه و ورزش پر کنید و کمتر به گذشته فکر کنید ازش درس بگیرید و رهاش کنید
ahmadi=00(جمعه 13 اردیبهشت 92)
تشکرشده 13 در 9 پست
ببخشید مصباح الهدی دیشب متوجه این پستتون نشدم الان جواب می دم .آقای احمدی به نظرم چون شما هنوز شکست عشقی اولتون یادتونه بهتره یک مشاوره خوب برین.:)
بهتره حتما ورزش را ادامه بدین.هم برای اعتماد به نفستون خوبه و هم اینکه در باشگاه دوستان خوبی پیدا می کنید و افکار بیهوده کمتر به ذهنتان میاد.
هر وقت افکار بیهوده قدیمی به ذهنتون رسید به خودتون بگین:اون موضوع دیگه تموم شده!
سعی کنید برای افکار فعلیتون یه جایگزین فکری پیدا کنید.کنکور چیز خوبیه!!!
روی نقاط مثبتتون تمرکز کنید و نقاط منفی و مشکلات زندگیتون را منفی نبینید بلکه اونا رو حل کنید و از حل کردنشون لذت ببرید(که مثلا تونستین در اون شرایط مثلا کنکور بخونید یا خودتون را کنترل کنید یا....)
شما مسئول اشتباهات دیگران نیستید (به فکر اشتباه پدر و مادر و جامعه و... نباشید).هنر زندگی این است که انسان بتواند با انسانهایی که حتی با ما مخالفند زندگی کند.
در ضمن الگو هم زیاد است....(تو همین سایت)
باشه سعی می کنم دوباره برم باشگاه . البته تا یک ماهه دیگه که سرم شلوغه ولی بعدش حتما دوباره باشگاه می رم .
اما دربازه شکست عشقی اولم فکر نکنم مشاور فایده ای داشته باشه . مثلا من یک معلم ریاضی داشتم در اول و دوم و سوم دبیرستان که باعث شد من خیلی به ریاضیات و درس خوندم علاقه مند بشم . کارشناسی ارشدش رو از دانشگاه شریف گرفته بود و خیلی خیلی باهوش بود و منو خیلی تشویق می کرد . موفقیت تحصیلی ام رو تا حدود زیادی به اون مدیونم . هیچ وقتم فراموشش نمی کنم . نمی دونم الآن داره چکار می کنه ولی براش آرزوی موفقیت می کنم . نگاهم به دوست دختر اولم همین طور هست . دختر خیلی خوبی بود و آدم به خوبی اون کم پیدا می شه . هیچ وقت هم نمی تونم فراموشش کنم و همیشه قدردان محبت ها و فداکاری هایی که در مدتی که در مدتی که باش رفیق بودم در حقم کرد هستم . همین ! هبچ مشاوره ای هم نمی تونه کاری کنه که این چیزا یادم بره .
باشه سعی می کنم رو نکات مثبت توجه کنم . تا یک حدی الآن هم این کارو کردم وگرنه نمی تونستم به زندگیم ادامه بدم
چرا دروغ بگم نسبت به قبل مشکلم با خانوادم کمتر شده و دیگه محدودیتی رو برام قائل نمی شند اما بازم یک موقع هایی الکی بم توهین می کنند . کلا هر وقت اعصابشون داغون بشه دیواری کوتاه تر از دیوار من پیدا نمی کنند . اما مثله قبل باشون بحث نمی کنم . جدیدا سعیم رو کردم که بیشتر بقیه رو درک کنم و زندگی برای خودم هم آسون تر شده .اما خب توی جامعه ای که یک اقلیت باشی زندگی سخت تره . امیدوارم بازم اوضاعم بهتر بشه تا اینکه زندگی ام هم در جامعه ای که توش هستم آسون تر بشه چون اینجا هر طوری که باشه میهن منه و هیچ جایی خونه ی خودم آدم نمی شه .
منظورم داشتن الگو در میحط واقعی بود . البته حرفتون رو هم قبول دارم . آدم هایی که می تونند برام الگو باشند توی این سایت کم ندیدم . آقایونی که مثله داداشم دوسشون دارم یا خانوم هایی که برام مثله خواهر نداشتم می مونند . خیلی موقع های از موفقیت هاشون خوشحال می شم و وقتی که می بینم مسیر اشتباه رو دارند می رم ناراحت می شم . الآنم شرایط بعضی هاشون خوب نیست و امیدوارم اوضاعشون توی زندگی بهتر بشه .
برای همینم هست که اینجام . اگه همدردی رو نداشتم شاید اوضاعم خیلی بدتر از اینی که الآن هست می شد .
خیلی موقع ها راه درست تر رو می دونم اما با توجه به شرایطی که دارم برام سخته که راه درست تر رو انتخاب کنم . برای همین می مونم چکار کنم . اما سعی می کنم انقدر قوی باشم که توانایی برگزیدن راه های درست تر رو داشته باشم و از راه های میانبر نخوام استفاده کنم .ناتوانی برای تصمیم گیری قاطع برای زندگی و تصمیم های مقطعی که می گیرم و زود نظرم در موردشون عوض می شه .
این به خاطر کمبود اعتماد به نفستونه اگر اعتماد به نفستونو تقویت کنید تصمیم گیریهاتون هم قاطع تر خواهد بود
در مورد فراموش کردن شکست عشقی که توضیح دادم . سعیم هم در همینه که تمرکزم تا چند سال آینده فقط رو کار و درس باشه و برای همینم هست که فکر می کنم شرایط ازدواج رو ندارم . از رشته ام راضی هستم . فکر کنم هنوز هم رشته ام محبوب ترین رشته در کنکور ریاضی فیزیک باشه و گرایشم هم بین بچه های رشته ی ما بیشترین متقاضی رو داره و اوضاع کاری رشته ام هم خوب است . کارم هم با اینکه حقوقش خیلی زیاد نیست اما این خوبی رو داره که داره یک عالمه به علمم در رشته خودم اضافه می شه . خوبه حداقل از رشته ی دانشگاهی شانس آوردم .سن شما زیاد نیست و فعلا به ازدواج فکر نکنید تا زمانی که شکست عشقیتونو فراموش نکردید موقعیت خوبی هم برای پیشرفت دارید سعی کنید بیشتر به پیشرفت در کار و رشته تحصیلی خودتون فکر کنید و چیزهای جدیدی در مورد رشته و کارتون یاد بگیرید و اوقات فراغتتون رو با مطالعه و ورزش پر کنید و کمتر به گذشته فکر کنید ازش درس بگیرید و رهاش کنید
مصباح الهدی (پنجشنبه 12 اردیبهشت 92)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
سلام
من شما رو خاطرم هست.امیدوارم خوب باشی..من یه سری سوال دارم که امیدوارم مشکلاتتو یه کم باز کنه و امیدوارم کارشناسا بیان کمکت.پس صبر کن.منم بهشون پیغام خصوصی میدم.
ادم درستی یعنی چی؟مگه تا حالا نادرست بودی؟کدوم کارات به نظرت باید تغییر کنن.اما من تصمیمم رو گرفتم که آدم درستی بشم . مشکلاتم توی زندگی کم نبوده .
چرا حس میکنی از طرف جامعه طرد شدی؟من قضیه عقایدتو میدونم.ایا تا حالا اتفاقی برات افتاده که نمونه طرد شدن از جامعه برات باشه؟اگه اره بگو چی بوده؟احساس طرد شدن توسط جامعه .
میشه مثال بزنی.و بگو از چه طریقی سعی میکنی بفهمی یک رفتار درسته یا نه؟ناتوانی در فهم اینکه یک رفتار برام مناسب هست یا نه .
بخاطر شکستهای عشقی از موقعیت فعلیت رضایت نداری یا مسائل دیگه ایم هست که بابتشون خودتو سرزنش کنی؟نداشتن رضایت از موقعیت فعلی ام و شکست های مکرر عشقی
اگه چی میشد به نظرت تو مسائل عشقی شکست خورده نبودی؟اگه باشون ازدواج میکردی؟اگه اصلا باشون ارتباط نداشتی؟اگه رفتارت باشون خوب بود؟چی باید تغییر میکرد؟
یادمه تو تاپیکای قبلیت فرشته مهربان یه سری راهکارا بهت داد.در مورد تعارضات و احساساتت..اونا به کجا رسیدن؟یه نتیجه گیری از تاپیکای قبلیت بنویس.
حالا نظرات خودم.کاملاً شخصی و غیرکارشناسین.
نمیدونم در مورد نیمه تاریک وجود چیزی شنیدی یا نه؟ترس از ریشه یابی رفتارهام یا اصلاح اون ها به طوری که خیلی موقع ها از ادامه ی بک بحث منصرف شدم و حتی کاری کردم که دیگه نتونم از اون نام کاربری ام استفاده کنم .
میگن ادما اون مسائلی که در مورد خودشون دوست ندارنو قایم میکنن و سعی میکنن ندید بگیرنشون.مثل ترسها و اتفاقات ناگوار زندگی یا تصورات منفی که راجب خودشون دارن و اینا.اما اون مسائل نه تنها فراموش نمیشه بلکه اتفاقات مختلف رخ میدن تا دقیقاً همون چیزایی که قصد داشتیم پنهانشون کنیم رو به یادمون بیارن.و میگن این اتفاقا میفته تا مارو به مسیری هدایت کنه که بتونیم همه خوب و بدمونو بپذیریم.
کلاً هممون از این مسائل داریم.مقابل مسائل دردناکمون مقاومت داریم.اما خوب وقتی ببینیم با فرار از ریشه یابی و حل مشکلاتمون چیزی تغییر نمیکنه و عمرمون داره هدر میره مجبور میشیم بریم سروقتشون.ضمناً اگه یه راهنما یا کمک خوب هم سرراهمون قرار بگیره انگیزمون بیشتر میشه.
من یه مثال راجب خودم میزنم و از توش میخوام دوتا نکته رو بهت بگم و تمام.
من یه دوره ای با هزارتا برهان و دلیل به مادیگرایی رسیدم.رسیدم دیگه.اقا خدا نییییست.همین.
از اونور من برای مشکلات دیگم،مسائل شخصی زندگیم،هم تاپیک میزدم و هم به ادمای معتبر مراجعه میکردم.اکثر راهنمایی معتبر حول و حوش تحول تو دیدم نسبت به خدا و زندگی و این مسائل میگشت.من میگفتم این مسائلو بیخیال شید راه حل مشکلاتمو بگین.همه باز حرف خودشونو میزدن.تا اینکه یه بنده خدایی شروع کرد به کمک به حل مسائلم و همینطور صحبت در مورد خدا و این چیزا.که اولاش با واکنش خیلی تند من روبرو میشد اما رهام نکرد.خلاصه عقاید من نه تنها نسبت به وقتی مادیگرا بودم بلکه نسبت به همون موقع که به خدا اعتقاد داشتم از بیخ و بن تغییر کرد.جوری که الان مشتاقم بیشتر یادم بده.
حالا اون دوتا نکته:
1-کسی که مادیگراست.به خدا اعتقاد نداره و ...اگه مواظب باشه کسی کاری به کارش نداره.رو پیشونی که ننوشتن مادیگرا.پس عملا جامعه کاری به کارش ندارن.خصوصاً الان که همه گرفتار زندگیشونن.البته باید موقعیت شناس هم باشی.مثلا اگه من میرفتم به مامان بابام میگفتم مادیگرا شدم میفرستادنم سینه قبرستون.خوب کوته فکرن دیگه.البته اونا هم به خوردشون دادن.که فقط مربوط به مسائل اعتقادی نمیشه کلاً هروقت با یک نظر مخالف وارد جمع شدی باید منتظر واکنشهای تند باشی.حتی اگه یه دیندار وارد یه جمع لائیک بشه هم همین مشکلاتو داره.
میخوام بگم اگه سری مسائلو رعایت کنی نیاز نیست انقد بترسی و احساس طرد شدن کنی.در واقع به نظر من این احساس طرد شدن درونیه تا بیرونی.خودت نسبت به خودت اعتماد نداری و میترسی.
2-همونطور که راه حلها مدام سرراهم قرار میگرفتن تا بلاخره دیدمشون.تو هم وقتی مدام بهت تذکر میدن ضعفهای شخصیتیتو حل کن.مثل همون تعارضا و... مطمئن باش راه حلهات همونان و دیر یا زود باید بهشون عمل کنی.
موفق باشی
ویرایش توسط بهار.زندگی : پنجشنبه 12 اردیبهشت 92 در ساعت 18:11
ahmadi=00(پنجشنبه 12 اردیبهشت 92), مصباح الهدی (پنجشنبه 12 اردیبهشت 92)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
برای شکستهای عشقی که گفتی فکر کنم این نوشته فرشته مهربان کمکت کنه.لینک تاپیک رو هم میذارم که اگه خواستی بخونیش ببینی مشکلات من پررنگتره.
مشکلات من و تو فرق داره اما گمونم راه حلش به کار تو هم بیاد.حداقل اون قسمت نگاه مادی و بخشایش.
http://www.hamdardi.net/thread-28011.html#post265649
موفق باشی
ویرایش توسط بهار.زندگی : پنجشنبه 12 اردیبهشت 92 در ساعت 22:19
تشکرشده 13 در 9 پست
سلام . مرسی خوبم . من راضی نیستم به خاطرم خودتون رو انقدر به زحمت بندازید . راستش قبل از اینکه شما این پست رو ارسال کنید قصد داشتم که بلایی که سر بقیه نام های کاربری ام آوردم سر این هم بیارم . بازم ازتون ممنونم . تصمیم گرفتم حرافایی که توی این سه سال اینجا نزدم رو بگم .سلام
من شما رو خاطرم هست.امیدوارم خوب باشی..من یه سری سوال دارم که امیدوارم مشکلاتتو یه کم باز کنه و امیدوارم کارشناسا بیان کمکت.پس صبر کن.منم بهشون پیغام خصوصی میدم.
رفتارهای نادرست : ببین من تو یک مقطعی در ارتباط با خانوادم و همین طور عقاید رایج در جامعه ام برخورد بدی داشتم و حس تنفر نسبت به عقاید جامعه و خانوادم داشتم . البته اگه بشه بگم درک می کنید که خیلی هم تقصیر من نبوده . چون شاید توی این بحث حرفی از اعتقاداتم زده بشه اون طوری که فرشته ی مهربان گفته نمی تونم بگم . داشتن دوست دختر بدون قصد ازدواج که اگر از یکی شون خوشم می یومد تازه می فهمیدم شرایط ازدواج رو ندارم یا به هم نمی خوریم .ادم درستی یعنی چی؟مگه تا حالا نادرست بودی؟کدوم کارات به نظرت باید تغییر کنن.
کار هایی که دوست دارم تغییر کنند اما فکر نمیکنم موفق بشم که تغییر کنند: دروغ گفتن در مورد عقاید و گذشتم به همسر آیندم . ازدواج در چند ماه آینده بدون داشتن شرایط ازدواج . بدبین بودن به دخترها و ازدواج با یک دختر دبیرستانی . یک عمر با ریاکاری زندگی کردن .
چرا حس میکنی از طرف جامعه طرد شدی؟من قضیه عقایدتو میدونم.ایا تا حالا اتفاقی برات افتاده که نمونه طرد شدن از جامعه برات باشه؟اگه اره بگو چی بوده؟
بهار زندگی اینکه اگه توی جامعه واقعی یا مجازی بخوام در مورد عقایدم حرف بزنم جرمه و باید ریاکارانه زندگی کنم یا اینکه حق مشارکت اجتماعی ندارم و اینکه افرادی با تفکر من حق رقابت در انتخابات کشور رو ندارند و ............................. من به این ها می گم طرد شدن در جامعه
اما اگه منظرتون اینه که توی یک جمعی در مورد عقایدم حرف زده باشم و طرد شده باشم . نه این طوری نیست .
میشه مثال بزنی.و بگو از چه طریقی سعی میکنی بفهمی یک رفتار درسته یا نه
بهار زندگی داری سوال های فلسفی و سختی می پرسی . به نظرم در حوزه ی رفتارهای اجتماعی رفتاری که من انجام می دم اگر به گونه ای باشه که درصورتی که سایر انسان ها نیز اون عمل رو انجام بدهند جامعه ای که توش زندگی می کنم وضع بهتری پیدا می کنه اون عمل خوب هست و در غیر این صورت بد .در حوزه ی رفتارهای فردی هم عملی درسته که سودش برام بیشتر از ضررش باشه .
مثلا اگر فکر می کنم که اگه تمام مردم در یک جامعه دروغ بگند جامعه ی بهتری داریم پس منم این حق رو دارم که دروغ بگم
بخاطر شکستهای عشقی از موقعیت فعلیت رضایت نداری یا مسائل دیگه ایم هست که بابتشون خودتو سرزنش کنی؟
اگه چی میشد به نظرت تو مسائل عشقی شکست خورده نبودی؟اگه باشون ازدواج میکردی؟اگه اصلا باشون ارتباط نداشتی؟اگه رفتارت باشون خوب بود؟چی باید تغییر میکرد؟
نداشتن رضایت از موقعیت فعلی : پدر و مادرم باعث شدند که نتونم اون دانشگاهی که دوست داشتم درس بخونم قبول بشم و خیلی رنج کشیدم . ناراحتم که عشق های قبلیم به نتیجه نرسید . به نظرم جامعه ای که توش زندگی می کنم خیلی بسته هست .
چی باید تغییر می کرد : نمی دونم . شاید چون اون موردی که از نظر اعتقادی اخلاقی و اجتماعی شبیه هم باشیم و از ظاهرش خوشم بیاد رو گیر نیاوردم . البته جواب سوال شما واضحه که اگه با دختری دوست نمی شدم که شکست عشقی نمی خوردم .
یادمه تو تاپیکای قبلیت فرشته مهربان یه سری راهکارا بهت داد.در مورد تعارضات و احساساتت..اونا به کجا رسیدن.
یک مدت به توصیه هاشون گوش کردم و چند تا کتاب روان شناسی که معرفی کردند رو خوندم . اما به نظرم ایشون خیلی بام بد برخورد می کنه و یک موقع هایی برداشت هایی از رفتارهای من داره که اصلا درست نیست .
- - - Updated - - -
بهار زندگی شما الآن که به خدا اعتقاد داری و به نظرت اون یک برنامه ای برای این دنیا و آخرتت داده معلومه که کمتر دچار بحران می شی . از زندگیت هدف داری و راه و چاه رو می تونی با اطمینان از هم تشخیص بدی. اما اون موقع برات سخت بود که بفهمی چه کاری درسته یا چه کاری غلط یا شاید رفتارهای مختلفت با هم تعارض داشت . خوشحالم که اوضاعت بهتر شده . منم وقتی از کسی مشاوره می خواستم همین طور بم مشاوره می دادنداز اونور من برای مشکلات دیگم،مسائل شخصی زندگیم،هم تاپیک میزدم و هم به ادمای معتبر مراجعه میکردم.اکثر راهنمایی معتبر حول و حوش تحول تو دیدم نسبت به خدا و زندگی و این مسائل میگشت.من میگفتم این مسائلو بیخیال شید راه حل مشکلاتمو بگین.همه باز حرف خودشونو میزدن.تا اینکه یه بنده خدایی شروع کرد به کمک به حل مسائلم و همینطور صحبت در مورد خدا و این چیزا.که اولاش با واکنش خیلی تند من روبرو میشد اما رهام نکرد.خلاصه عقاید من نه تنها نسبت به وقتی مادیگرا بودم بلکه نسبت به همون موقع که به خدا اعتقاد داشتم از بیخ و بن تغییر کرد.جوری که الان مشتاقم بیشتر یادم بده.
تایپیکی رو که معرفی کردی قبلا خونده بودم و واقعا هم نگرانت هستم . تصمیم درست رو بگیر. فقط می خوام بت بگم که صداقت وقتی ارزشمنده که طرفت قدرش رو بدونه و فکر نکنم در جامعه ای که ما زندگی می کنیم دخترها و پسرهاش قدر چنین چیزی رو بدونند .
بهار.زندگی (پنجشنبه 12 اردیبهشت 92)
تشکرشده 13 در 9 پست
نمیدونم در مورد نیمه تاریک وجود چیزی شنیدی یا نه؟همه خوب و بدمونو بپذیریم.
میگن ادما اون مسائلی که در مورد خودشون دوست ندارنو قایم میکنن و سعی میکنن ندید بگیرنشون.مثل ترسها و اتفاقات ناگوار زندگی یا تصورات منفی که راجب خودشون دارن و اینا.اما اون مسائل نه تنها فراموش نمیشه بلکه اتفاقات مختلف رخ میدن تا دقیقاً همون چیزایی که قصد داشتیم پنهانشون کنیم رو به یادمون بیارن.و میگن این اتفاقا میفته تا مارو به مسیری هدایت کنه که بتونیم
یهار زندگی من اینجا دو تا از حرفام رو نزده بودم. یکی اش رو برای این نگفتم که بم می گفتند خب روشنفکری تو فقط متاثر از لج بازی با خانوادت هست
دومی اش رو هم برای این نگفتم که آدم غیرتی هستم . همین الانم برخی توی این سایت بم گفتند حتما غذای مشکل دار خوردی که این طوری شده
ولی من حرفام رو می زنم . آخرش اینه که این پست رو حذف کنید .
۱) من از بچگی یعنی اول با دوم راهنمایی خودم رو مسلمون می دونستم با اینکه ایمان قوی نداشتم و همزمان هم به این فکر می کردم که شاید ایده های متریالیستی یا ایده آلیستی درست باشه و هم به این فکر می کردم که شاید ادیان دیگه مثله مسیحیت دین بودایی یا هندو یا حتی دین اهل تسنن درست باشه . اما بازم مسلمون بودم . حتی توی دبیرستانم قبل امتحان نهایی ام یا قبل از کنکور های آزمایشی ام حمد و سوره می خوندم . اما به خودم گفته بودم که بعد از کنکورم در مورد دینم بیشتر تحقیق می کنم .
یک مقداری از این شک من هم تقصیر پدر و مادرم بود . پدرم به یک دین فلسفی و سیاسی اعتقاد داشت و مادرم به یک دین احساسی و شخصی و همیشه با هم بحثشون می شد
مثلا ده سالم که بود مادرم بک روز بم می گفت عزیزم بیا با هم بریم نماز بخونم و بابام می گفت نه پسرم لازم نیست نماز بخونی . تو که هنوز مسلمون نشدی که نماز خوندنت ارزشی داشته باشه . بزرگ که شدی باید در مورد دینت تحقیق کنی و اون موقع هر دینی رو که انتخاب کنی من در کنارتم . از طرفی پدرم طرفدار اسلام سیاسی و فلسفی بود و یک موقع هایی که می خواست در مورد تمدن شرق و تمدن اسلامی صحبت کنه مادرم بم می گفت پسرم هر آدم خوبی مسلمونه و خدا دوسش داره و این آدم هایی که حرف از تمدن اسلامی و اسلام سیاسی می زنند دنبال پر کردن جیب هاشون هستند .
پدر و مادرم هر دوشون کار می کنند . خونه رو هم شریکی گرفتند . سال سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی من بدجوری با هم دعوا کرده بودند به دلیل اینکه مادرم پی برده بود که بابام یک دوست دختر داشته و بعدش فهمید که یکی نبوده . پرینت خط بابام رو غیر قانونی گرفته بود و فهمیده بود استاد احمدی حداقل ۵ یا ۶ تا دوست دختر داره و مامانم که بشون زنگ می زد اونا فکر می کردند مادرم هم یکی از خاطرخواه های استاد احمدی هست .
مامانم که از خونمون رفت به بابام گفت چون خونه شریکی هست تو هم باید بری خونه ی پدر و مادرت . من و داداشم تنها زندگی می کردیم و داداشم هم یک بچه ی شر بود که دو سال ازم کوچک تر بود و مسئولیت اون هم به عهده ی من افتاده بود . یک موقع هایی سه ماه فقط تن ماهی می خوردیم یا اینکه سه ماه هر شب پیتزا یا همبرگر می خوردیم . شش ماه یک دفعه ای تنها غذامون خورشت قرمه سبزی بود . نمی دونید توی اون شرایط چی کشیدم ولی خیلی برام سخت بود . انقدر هم خرج ها زیاد بود که من و داداشم توی خرجمون می موندیم . من و داداشم از مادرم حمایت کردیم . از بابام می خواستیم پول بگیریم می گفت شما بم خیانت کردید و برید از مادرتونپول بگیرید و مادرم هم بمون می گفت بی عرضه ها برید از باباتون پول بگیرید و شما بی عرضه اید که باباتون می ره پولاش رو خرج دخترها می کنه ! واقعا تنها خرجی که می کردم برای نهار و شام بود و همیشه با گدایی از اون ها پول غذامون رو در می آوردم و انقدری هم پول می دادند که باید هر هفته ازشون گدایی می کردیم و همیشه این دغدغه رو داشتم که هفته ی بعد غذا چی بخوریم . اون موقعی که باید تمرکزم رو درسم بود به این چیزا فکر می کردم . اغلب هم تو خونه تنها بودم و داداشم تا ۱ نصفه شب با دوستاش می رفت بیرون و یک موقع هایی هم می ترسیدم که تو خونه تنهام .
داشتم درسم رو می خوندم که یک ماه ونیم به کنکورم مادرم اومد خونمون . بم گفت می خواد جاهازش رو ببره به یک خونه ی نیمه ساز که برای یک از اقوامش بود . به مامانم التماس کردم که بره و صبر کنه تا من کنکورم رو بدم و بعدش جاهازش رو ببره و من عادت کردم تو خونه درس بخونم . اما اون بم گفت استخاره کرده و خوب اومده که جاهازش رو ببره ( تو این فکر بود که چون ۴۵ روز به کنکور من جاهازش رو می بره بابام تحت فشار قرار بگیره که شرطی که براش گذاشته رو قبول کنه .شرط مادرم این بود که بابام دو دونگ از سه دونگ خونه که سهمش هست رو به عنوان اعتماد سازی به مامانم بده ) من به مامانم گفتم اگه این کارو بکنی دیگه درس نمی خونم و اون بم گفت که مهم نیست .
من یک هفته درس نخوندم اما دیدم انگار فایده ای نداره .داشتم دق می کردم . گفتم خدایا آخه مگه من چکار کردم که استخارت برای کاری که مامانم می خواست بکنه خوب اومد . اگه قران هم درست نباشه بازم تو اون توانایی رو داشتی که استخاره ی مادرم بد بیاد ! بش گفتم باشه دیگه من بت کاری ندارم . الآن می خوام توی کنکور موفق بشم . اگه بلدی کاری کن توی کنکور رتبه نیارم . دیگه هم وقتی توی کنکور شرکت می کنم اولش حمد و سوره نمی خونم . بعدشم رفتم کتابخونه و درسم رو خوندم و از اون بی خیاله خدا شدم . دو هفته قبل از کنکورم پدرم شرایط مادرم رو پذیرفت و دوباره با هم زندگی کردند . کنکورم هم بد نبود اما من خیلی زحمت کشیده بودم و اون جایی که می خواستم قبول نشدم .
بعدش از قصد برای اینکه اذیتشون کنم بشون گفتم کافرم و از دینتون متنفرم . از جامعه تون حالم به هم می خوره . باشون بد حرف میزدم و دانشگاهم رو هم با این که داشنگاه خوبی بود و خیلی آرزوی همون رو هم داشتند ازش بدم می یومد . چون به خودم می گفتم حق من اینجا نیست .
البته من با خدا قهر کرده بودم و ردش نمی کردم . تا اینکه اول در همدردی. داشتم مسلمون می شدم و بعدش که نتونستم مسلمون بشم اعتقادم به خدا رو هم از دست دادم .
من پدر و مادرم رو در اینکه الآن معتقد نیستم مقصر می دونم و نمی تونم ببخشمشون . منم دوست داشتم یک آدم عادی باشم
۲) برخی از ذهنیت هایی که نسبت به جنس مخالف دارم بر می گرده به خانوادم
مادرم بیشتر پول هایی که در می یاره رو خرج زندگی نمی کنه و باشون طلا و زمین و ... می خره و پدرم خرج زندگی مون رو می ده . تازه مادرم همیشه می ناله که حقوق ما زن ها داره پایمال می شه و ما خیلی بد بختیم و همیشه هم می گه خدا رو شکر می کنم که فقط دو تا پسر دارم و یا حتی چند بار به من گفته کاش منم مرد بودم که اون موقع خیلی راحت تر زندگی می کردم و ... کار کردن مادرم سود که برای خانوادمون نداشته باعث شده که علاوه بر اینکه همیشه باید غذا از رستوران و غذا خوری بگیریم تازه بابام باید هر چند وقت یکبار کارگر بگیره که خونه رو تمیز کنه . برای همین دوست دارم یک زنی بگیرم دیپلمه که نخواد برام حرف از کار و درس و ..... بزنه . آخر درس خوندن و کار کردن زن ها رو دیدم دیگه !
بچه ها یک حرف دیگم می زنم اما هیچکی به روم نیاره وگرنه قاطی می کنم . پدرم وقتی با مادرم دعوای خیلی بدجوری بکنه بش می گه تو هم که باکره نبودی و .....حتی یک موقع هایی داداشم هم که با مادرم دعوا کنه بش می گه تو که قبل بابا .......
من دو تا احساس بم دست می ده . یک می خوام بزنم زیر گوش اون کسی که داره این حرفو به مادرم می زنه . یکی اینکه می خوام به بابام بگم خوب خاک بر سرت که زنی گرفتی که این طوری باشه .
شاید یکی از دلایلی که از اینکه خودم بخوام این کار رو بکنم متنفرم و همین طور می خوام دختری رو بگیرم که این طوری نباشه و مهم ترین معیارم برای ازدواج همینه . فکر نکنم بتونید درکم کنید که دارم بتون چی می گم
- - - Updated - - -
نمیدونم در مورد نیمه تاریک وجود چیزی شنیدی یا نه؟همه خوب و بدمونو بپذیریم.
میگن ادما اون مسائلی که در مورد خودشون دوست ندارنو قایم میکنن و سعی میکنن ندید بگیرنشون.مثل ترسها و اتفاقات ناگوار زندگی یا تصورات منفی که راجب خودشون دارن و اینا.اما اون مسائل نه تنها فراموش نمیشه بلکه اتفاقات مختلف رخ میدن تا دقیقاً همون چیزایی که قصد داشتیم پنهانشون کنیم رو به یادمون بیارن.و میگن این اتفاقا میفته تا مارو به مسیری هدایت کنه که بتونیم
یهار زندگی من اینجا دو تا از حرفام رو نزده بودم. یکی اش رو برای این نگفتم که بم می گفتند خب روشنفکری تو فقط متاثر از لج بازی با خانوادت هست
دومی اش رو هم برای این نگفتم که آدم غیرتی هستم . همین الانم برخی توی این سایت بم گفتند حتما غذای مشکل دار خوردی که این طوری شده
ولی من حرفام رو می زنم . آخرش اینه که این پست رو حذف کنید .
۱) من از بچگی یعنی اول با دوم راهنمایی خودم رو مسلمون می دونستم با اینکه ایمان قوی نداشتم و همزمان هم به این فکر می کردم که شاید ایده های متریالیستی یا ایده آلیستی درست باشه و هم به این فکر می کردم که شاید ادیان دیگه مثله مسیحیت دین بودایی یا هندو یا حتی دین اهل تسنن درست باشه . اما بازم مسلمون بودم . حتی توی دبیرستانم قبل امتحان نهایی ام یا قبل از کنکور های آزمایشی ام حمد و سوره می خوندم . اما به خودم گفته بودم که بعد از کنکورم در مورد دینم بیشتر تحقیق می کنم .
یک مقداری از این شک من هم تقصیر پدر و مادرم بود . پدرم به یک دین فلسفی و سیاسی اعتقاد داشت و مادرم به یک دین احساسی و شخصی و همیشه با هم بحثشون می شد
مثلا ده سالم که بود مادرم بک روز بم می گفت عزیزم بیا با هم بریم نماز بخونم و بابام می گفت نه پسرم لازم نیست نماز بخونی . تو که هنوز مسلمون نشدی که نماز خوندنت ارزشی داشته باشه . بزرگ که شدی باید در مورد دینت تحقیق کنی و اون موقع هر دینی رو که انتخاب کنی من در کنارتم . از طرفی پدرم طرفدار اسلام سیاسی و فلسفی بود و یک موقع هایی که می خواست در مورد تمدن شرق و تمدن اسلامی صحبت کنه مادرم بم می گفت پسرم هر آدم خوبی مسلمونه و خدا دوسش داره و این آدم هایی که حرف از تمدن اسلامی و اسلام سیاسی می زنند دنبال پر کردن جیب هاشون هستند .
پدر و مادرم هر دوشون کار می کنند . خونه رو هم شریکی گرفتند . سال سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی من بدجوری با هم دعوا کرده بودند به دلیل اینکه مادرم پی برده بود که بابام یک دوست دختر داشته و بعدش فهمید که یکی نبوده . پرینت خط بابام رو غیر قانونی گرفته بود و فهمیده بود استاد احمدی حداقل ۵ یا ۶ تا دوست دختر داره و مامانم که بشون زنگ می زد اونا فکر می کردند مادرم هم یکی از خاطرخواه های استاد احمدی هست .
مامانم که از خونمون رفت به بابام گفت چون خونه شریکی هست تو هم باید بری خونه ی پدر و مادرت . من و داداشم تنها زندگی می کردیم و داداشم هم یک بچه ی شر بود که دو سال ازم کوچک تر بود و مسئولیت اون هم به عهده ی من افتاده بود . یک موقع هایی سه ماه فقط تن ماهی می خوردیم یا اینکه سه ماه هر شب پیتزا یا همبرگر می خوردیم . شش ماه یک دفعه ای تنها غذامون خورشت قرمه سبزی بود . نمی دونید توی اون شرایط چی کشیدم ولی خیلی برام سخت بود . انقدر هم خرج ها زیاد بود که من و داداشم توی خرجمون می موندیم . من و داداشم از مادرم حمایت کردیم . از بابام می خواستیم پول بگیریم می گفت شما بم خیانت کردید و برید از مادرتونپول بگیرید و مادرم هم بمون می گفت بی عرضه ها برید از باباتون پول بگیرید و شما بی عرضه اید که باباتون می ره پولاش رو خرج دخترها می کنه ! واقعا تنها خرجی که می کردم برای نهار و شام بود و همیشه با گدایی از اون ها پول غذامون رو در می آوردم و انقدری هم پول می دادند که باید هر هفته ازشون گدایی می کردیم و همیشه این دغدغه رو داشتم که هفته ی بعد غذا چی بخوریم . اون موقعی که باید تمرکزم رو درسم بود به این چیزا فکر می کردم . اغلب هم تو خونه تنها بودم و داداشم تا ۱ نصفه شب با دوستاش می رفت بیرون و یک موقع هایی هم می ترسیدم که تو خونه تنهام .
داشتم درسم رو می خوندم که یک ماه ونیم به کنکورم مادرم اومد خونمون . بم گفت می خواد جاهازش رو ببره به یک خونه ی نیمه ساز که برای یک از اقوامش بود . به مامانم التماس کردم که بره و صبر کنه تا من کنکورم رو بدم و بعدش جاهازش رو ببره و من عادت کردم تو خونه درس بخونم . اما اون بم گفت استخاره کرده و خوب اومده که جاهازش رو ببره ( تو این فکر بود که چون ۴۵ روز به کنکور من جاهازش رو می بره بابام تحت فشار قرار بگیره که شرطی که براش گذاشته رو قبول کنه .شرط مادرم این بود که بابام دو دونگ از سه دونگ خونه که سهمش هست رو به عنوان اعتماد سازی به مامانم بده ) من به مامانم گفتم اگه این کارو بکنی دیگه درس نمی خونم و اون بم گفت که مهم نیست .
من یک هفته درس نخوندم اما دیدم انگار فایده ای نداره .داشتم دق می کردم . گفتم خدایا آخه مگه من چکار کردم که استخارت برای کاری که مامانم می خواست بکنه خوب اومد . اگه قران هم درست نباشه بازم تو اون توانایی رو داشتی که استخاره ی مادرم بد بیاد ! بش گفتم باشه دیگه من بت کاری ندارم . الآن می خوام توی کنکور موفق بشم . اگه بلدی کاری کن توی کنکور رتبه نیارم . دیگه هم وقتی توی کنکور شرکت می کنم اولش حمد و سوره نمی خونم . بعدشم رفتم کتابخونه و درسم رو خوندم و از اون بی خیاله خدا شدم . دو هفته قبل از کنکورم پدرم شرایط مادرم رو پذیرفت و دوباره با هم زندگی کردند . کنکورم هم بد نبود اما من خیلی زحمت کشیده بودم و اون جایی که می خواستم قبول نشدم .
بعدش از قصد برای اینکه اذیتشون کنم بشون گفتم کافرم و از دینتون متنفرم . از جامعه تون حالم به هم می خوره . باشون بد حرف میزدم و دانشگاهم رو هم با این که داشنگاه خوبی بود و خیلی آرزوی همون رو هم داشتند ازش بدم می یومد . چون به خودم می گفتم حق من اینجا نیست .
البته من با خدا قهر کرده بودم و ردش نمی کردم . تا اینکه اول در همدردی. داشتم مسلمون می شدم و بعدش که نتونستم مسلمون بشم اعتقادم به خدا رو هم از دست دادم .
من پدر و مادرم رو در اینکه الآن معتقد نیستم مقصر می دونم و نمی تونم ببخشمشون . منم دوست داشتم یک آدم عادی باشم
۲) برخی از ذهنیت هایی که نسبت به جنس مخالف دارم بر می گرده به خانوادم
مادرم بیشتر پول هایی که در می یاره رو خرج زندگی نمی کنه و باشون طلا و زمین و ... می خره و پدرم خرج زندگی مون رو می ده . تازه مادرم همیشه می ناله که حقوق ما زن ها داره پایمال می شه و ما خیلی بد بختیم و همیشه هم می گه خدا رو شکر می کنم که فقط دو تا پسر دارم و یا حتی چند بار به من گفته کاش منم مرد بودم که اون موقع خیلی راحت تر زندگی می کردم و ... کار کردن مادرم سود که برای خانوادمون نداشته باعث شده که علاوه بر اینکه همیشه باید غذا از رستوران و غذا خوری بگیریم تازه بابام باید هر چند وقت یکبار کارگر بگیره که خونه رو تمیز کنه . برای همین دوست دارم یک زنی بگیرم دیپلمه که نخواد برام حرف از کار و درس و ..... بزنه . آخر درس خوندن و کار کردن زن ها رو دیدم دیگه !
بچه ها یک حرف دیگم می زنم اما هیچکی به روم نیاره وگرنه قاطی می کنم . پدرم وقتی با مادرم دعوای خیلی بدجوری بکنه بش می گه تو هم که باکره نبودی و .....حتی یک موقع هایی داداشم هم که با مادرم دعوا کنه بش می گه تو که قبل بابا .......
من دو تا احساس بم دست می ده . یک می خوام بزنم زیر گوش اون کسی که داره این حرفو به مادرم می زنه . یکی اینکه می خوام به بابام بگم خوب خاک بر سرت که زنی گرفتی که این طوری باشه .
شاید یکی از دلایلی که از اینکه خودم بخوام این کار رو بکنم متنفرم و همین طور می خوام دختری رو بگیرم که این طوری نباشه و مهم ترین معیارم برای ازدواج همینه . فکر نکنم بتونید درکم کنید که دارم بتون چی می گم
بهار.زندگی (جمعه 13 اردیبهشت 92)
تشکرشده 2,385 در 431 پست
سلام آقای احمدی
بزنم به تخته هزار تا نام کاربری هم ساختی!!
بعضی از مشکلاتی که نوشتید رو من هم داشته و دارم
نظرم کارشناسی نیست ولی امیدوارم براتون مناسب باشه
1-به خاطر این تعارض ها و لجبازی هاتون نیاز به کسب مهارت دارید تا بیخیال رفتار و عکس العمل بقیه (چه خانواده و چه دوستانتون)زندگی کنید.
به نظر من شما مسیر درست و راه رسیدن به هدف هاتون رو میدونید ولی به خاطر جو خانه و رفتارهای خانواده دچار تعارض شدید و کاری رو میکنید که قلبا باورش ندارید.همین تاثیر پذیری سریعتون تو سایت و کناررفتن و به قول خودتون بیخیال چند تا نام کاربری قبلی شدنتون نشون میده همه ی وجود و فکرتون رو براساس دیدگاه و رفتار دیگران دارید تنظیم میکنید
2-راه رها کردن دوست دختر سابقتون و آزاد شدن فکرتون دوستی با یه آدم جدید نبوده!به نظر من همین دوستی های پی در پی باعث شده فکر اولی هم تو ذهنتون همون طور پررنگ بمونه اگه یه مدت ازین فضا فاصله بگیری و دنبال کار و درس و تقویت روحیه ی خودتون باشید بهتر میشیدنوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
3- این حرفم شعار نیست و کاریه که برای خودم خیلی موثر بوده,یه کار مهم برای تقویت و تغییر روحیه قوی تر کردن ارتباطتون با خداست!
شما برنامه ی مشخصی برای آینده تون دارید مثله ارشد و کار فقط به نظر من مشکل لجبازی ذهنی تون با خانواده و محیط اطرافتون و بزرگ کردن رفتاربقیه تو ذهنتونه
پست های جناب sciتو این تایپیک رو بخونید و انجام بدید:
اگر بتونی اینکارها رو انجام بدی یاد میگیری که تو یه محیط به شدت منفی چه طور شاد بمونی و زندگی کنی و به برنامه هات و مسیر درست ادامه بدی
موفق باشی
ویرایش توسط taraneh89 : جمعه 13 اردیبهشت 92 در ساعت 13:14
ahmadi=00(جمعه 13 اردیبهشت 92), بهار.زندگی (جمعه 13 اردیبهشت 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)