به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 13 بهمن 93 [ 16:56]
    تاریخ عضویت
    1392-1-03
    نوشته ها
    77
    امتیاز
    2,228
    سطح
    28
    Points: 2,228, Level: 28
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 72
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    133

    تشکرشده 132 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط میـشل نمایش پست ها
    سلام عزیزم.

    برگرد خونتون.

    حتی اگه بخواید جدا بشید، تا لحظه طلاق اونجا بمون.

    بیرون اومدن تو از خونه، باعث بلاتکلیف موندنت میشه. الان دیگه شوهرت چرا باید بخواد تو رو طلاق بده؟ میتونه دوست دخترش رو بیاره خونه (البته اگه این حرفش که گفته دوستش رو در غیاب تو آورده بوده خونه، درست باشه)، چه مشکلی براش پیش میاد؟ خونوادشم که اینجا نیستن که نگران نظرشون باشه. کلا دلیلی برای طلاق تو نیست. مگه اینکه خودت درخواست طلاق بدی، که اونم به ضررت میشه.

    پس برگرد خونه. و هرتصمیمی میخوای برای زندگیت بگیری، چه آشتی و چه طلاق، از همونجا تصمیم گیری کن.

    در کل بخاطر رفتارهای عصبی ای که از خودت نشون دادی، نمیتونم مطمئن باشم برداشت هات از مسائل درست باشه. و نمیتونم مطمئن باشم شوهرت کدوم حرف رو از لج تو زده و کدوم یکی واقعیت بوده. من درک میکنم که تو ازش متنفری، و واقعیتش رو بخوای، نفرت اون از تو رو هم درک میکنم. در هر صورت یک چیز واضح و مشخصه، و اون اینکه باید برگردی خونه.
    نمیتونم به اون خونه برگردم میشل جان. رفتارهای عصبی اصلا در من سابقه نداشته. وقتی باهاش رو در رو میشم و بهم نیش و کنایه میزنه نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم برگردم و هرروز تلاش کنم برای این که منو یه لحظه در کنار خودش داشته باشه. بذار بره با همون دختر. کسی که بخواد بره میره. من مسئول بی بند و باری اون نیستم. من مسئول بیماری و زیاده خواهی کسی نیستم حتی اگه شوهرم باشه.اون خونه که همسرم الان توشه مال منه ولی چون نمیخوایم تا زمان قطعی طلاق کسی از بستگان دور و آشناها از حالمون خبر بگیرن و بیفتیم سر زبون؛ تصمیم گرفتیم موضوعو بین خودمون نگهداریم. اتفاقا این که نذاشتم بره خونه دوست و رفیق و فامیل رو فقط واسه خودم کردم نه اون. همینجوریشم چون همکاریم تو محل کار و من مرخصی بدون حقوق گرفتم خودش کلی حرف واسمون درست شده. تو که شاهد بودی میشل جان که من چقدر تلاش کردم. ولی دیگه به آینده خودم با این مرد شک دارم. زیر هجوم درد دارم له میشم ولی کاریش نمیشه کرد.

    - - - Updated - - -

    نمیدونم چرا مدام اصرار میکنید همه حق و حقوقتو بگیر. پول الان اصلا برام مهم نیست. نمیدونم ار دوستانی که طلاق گرفتند کسی هست که بیاد کمی به من راهنمایی بده. شنیدم افسردگی بعد از طلاق خیلی بحرانیه. من پدر و مادر خوبی دارم که از هر نظر همیشه با محبت و علاقه کنارم بودند. دلم براشون میسوزه که دارم جلوی چشمشون اونارو با چیزایی که اینقدر باهاش غریبه بودند آزار میدم. چند وقت طول میکشه تا بتونم به زندگی نرمال برگردم؟ تمام ترس من اینه که بعد از طلاق هم نتونم به اون رضایت و آرامش قلبی برسم. باور کنید حاضرم یه چیزی هم از جیبم بدم ولی دوباره خوشبخت باشم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید Lnaz تشکرکرده است .

    Ayeh (شنبه 07 اردیبهشت 92)

  3. #12
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 95 [ 23:50]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    49
    امتیاز
    2,996
    سطح
    33
    Points: 2,996, Level: 33
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 97 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام الناز عزیز. من در جریان تایپک قبلیت بودم.
    گفتنی هارو دوستان گفتن. اگه میخوای حق و حقوقت حفظ شه باید برگردی خونه ی خودت. ولی اگه ارامشت واست مهمه خونه پدرت بمون.
    افسردگیه بعد طلاق هم (البته اگه واقعا تصمیمت واسه طلاق قطعیه) همین الان باید اقدامات پیش گیرانه رو شروع کنی. که البته شما یه نکته ی مهم تو زندگیتون دارید که باعث میشه این مسیرو راحتتر طی کنی. که اون خانواده ی حمایتگر شماست.
    واسه اینکه راحتتر جدا شی از الان رو افکارت کار کن. نه اینکه نسبت همسرت حس تنفر پیدا کنی چون در این صورت خودت بیشتر اذیت میشی. حس دوست داشتن خودت رو تعدیل کن. بزار یه حس خنثی ازش در وجودت باشه.
    شما همه تلاشتو واسه ثبات زندگیت انجام دادی و از همه مهمتر اینکه قصور از طرف شما نبوده. این چیزا حس سرزنش شما بعد طلاقو کاهش خواهد داد.

    خوشبختی یه حس نسبیه بستگی به دیدگاه خودت داره. باید افکارتو سازمان بدی...


    در پناه حق...
    ویرایش توسط venus123 : چهارشنبه 04 اردیبهشت 92 در ساعت 18:57

  4. #13
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    سلام الناز.

    دیگه نمیخواستم برات بنویسم، اما این حرفت خیــــــــــــــلی.............

    نقل قول نوشته اصلی توسط Lnaz نمایش پست ها
    تو که شاهد بودی میشل جان که من چقدر تلاش کردم
    من شاهد بودم تو اومدی به ما گفتی که تو شهر C گیر افتادی و ازمون پرسیدی که من چطور برم به شهر A؟ و تاکید کردی که از رفتن به شهر B میترسی.

    ما هم گفتیم برای رفتن به شهر A باید تا یه جایی رو پیاده بری. بعدش هم یه مسافرت طاقت فرسا اتوبوس. خب مسیر سختی بود، اما تو میخواستی بری به شهر A و طبیعتا باید سختی راه رو هم تحمل میکردی. ما هم بهت قول دادیم که در طی این مسیر کنارت میمونیم و تنهات نمیذاریم. و بهت هم گفتیم مسئولیت اینکه الان به شهر C رسیدی، فقط به عهده شوهرت نیست، و خودت هم این اشتباه و اون اشتباه رو داشتی.

    خلاصه ما فسفر سوزوندیم و استدلال کردیم و حرفهای همدیگه رو خوندیم و اصلاح کردیم و .... اما دریغ از اینکه تو یه سر سوزن به تلاش های ما بها بدی (البته غیر از قطع کردن مسیج های اولیه).

    حالا اومدی میگی دوستان رفتن به شهر B خیلی آسون تره. من یه هواپیما گرفتم و نیم ساعته رسیدم به شهر E، خیلی هم سفر سریع و قاطعی داشتم و پدر ومادر مهربونم هم توی این شهر کنار من هستند. الان هم فاصله چندانی با شهر B ندارم و تصمیمم رو گرفتم که برم. البته هنوزم از شهر B میترسم.

    خب ما در این شرایط غیر از اینکه برات یه سفر خوب آرزو کنیم، کاری از دستمون برنمیاد.

    تو آدمی هستی که خودت رو به ساده ترین مسیر ها میسپاری. خب برو عزیزم، سفرت سلامت.

    ================================================== ======================================
    ================================================== ======================================

    دو تا پست از تاپیک قبلیت هست که دلم میخواد اینجا بذارمشون. نه اینکه منظوری داشته باشم، فقط به حس بینایی خودم شک کردم. آخه نوشتی که من شاهد بودم تو چه تلاشی کردی، من هرچی نگاه میکنم چیزی نمیبینم، برای همین میگم نکنه چشمام ایرادی پیدا کرده، و باید دنبال درمانیش باشم.

    این پستیه که در تاریخ 15 فروردین گذاشتی: (نمیشه نقل قولش کرد)

    سلام دوستان عزیز
    اومدم خبر بدم که حامد دیشب برگشت ... البته توی یه اوضاع خیلی درهم برهم و داغون. میخواستم تازه خونه رو مرتب کنم به خودم کلی برسم. براش یه غذا و کیک خوشمزه درست کنم. آخه قرار بود تازه فردا شب بیاد. ولی دیشب ساعت 1 اومد اونم وقتی که خونه نا مرتب بود و من همه چی رو همه جا پخش و پلا کرده بودم و ظرفهای سه روز پیشمم رو میز بود و با یه قیافه داغون رو مبل ولو شده بودم و داشتم فیلم میدیدم و هیچ غذایی هم تو خونه نداشتیم. دیگه وقتی رسید یه سلام معمولی کرد و بلافاصله رفت سر یخچال و قابلمه های گاز و وقتی دید هیچی تو خونه نیست شروع کرد هندونه پلاسیده خوردن. بهش گفتم شام برات درست کنم گفت میل ندارم.
    منم دیدم خسته و بیحوصله ست سر به سرش نذاشتم. موقع خواب هم اومد بالش و پتوشو برداشت بره یه جا دیگه بخوابه. گفتم چرا پیش من نمیخوابی؟ گفت بوی عرق میدم حال ندارم دوش بگیرم !
    گفتم عیب نداره بوی عرقتو دوست دارم.
    اومد کنارم دراز کشید شروع کرد با موبایلش ور رفتن. اعصابم داشت به هم میریخت. ولی خودمو کنترل کردم.
    دیگه داشت میخوابید بغلش کردم. بوسیدمش. برگشت یه جوری نگام کرد تو این دو سال اینجوری نگام نکرده بود. دلم میخواست بمیرم همونجا تو بغلش. اینقدر تو بغلش گریه کردم. همه‌ش منو میبوسید میگفت ببخشید اذیتت کردم. نترس. دیگه تنهات نمیذارم. خودشم شروع کرد باهام گریه کردن. اینقدر خوب بود. الهی فداش بشم.
    دیگه آشتی کردیم.
    البته فعلا.


    و تاریخ این یکی پستت، میشه 16 فروردین:

    من اصلا حالم خوب نیست. نه تاب وصل دارم نه طاقت جدایی. شدم عین برج زهرمار. از وقتی شوهرم اومده هی به بهانه های مختلف دارم سرش غر میزنم. بیچاره تا حالا جیکش هم در نیومده. دیشب باز حالم بد شد. رفتم گوشیشو آوردم یه اس‌ام‌اس بود مال یکی از همکارهای خانوم؛ گیر دادم به اون. دوباره داد و بیداد راه انداختم.
    چون دلم نمیخواست به حامد توهین کنم، هی به خودم فحش میدادم و صورتمو چنگ میزدم (روم نمیشه اینارو بگم ولی واقعا کارام شبیه کارای دیوونه ها بود) حامد هم میترسید به خودم آسیب بزنم، میومد دستامو محکم میگرفت من بیشتر حس تحقیر و توهین بهم دست میداد. حالم بدتر میشد.
    صبح بلند شدم دیدم رفته برام صبحونه خریده که آشتی کنیم... الان روم نمیشه تو چشمش نگاه کنم. خیلی مریض کرده منو. حس میکنم تا اون دختری که باهاش دوست بوده رو نبینم و باهاش حرف نزنم دلم آروم نمیشه. احساس بی خاصیت بودن میکنم

    ================================================== =======================
    ================================================== =======================

    نمیدونم تو این انجمن بود یا انجمن دیگه ای که یه روانشناس نوشته بود: من در بین تجربیات شغلی ام، با موارد زیادی مواجه شده ام که یه مرد از مسیر زندگیش منحرف شده باشه، اما درصد بسیار کمی به متلاشی شدن خانواده اون فرد منتهی شدند.

    من فکر میکنم علت اینکه این همه توصیه میشه که هیچوقت اقدام به تجسس در وسایل شخصی همسرتون نکنید، هم همین باشه. چون این اتفاق برای خیلی ها پیش میاد و میگذره، ولی در عین حال از خونواده خودشون هم مراقبت می کنن. البته در صورتیکه در اون دوره، همسرشون نخواد رابطه رو کات کنه یا متلاشی کنه.

    خانواده برای مرد ها خیلی حیاتیه. خانواده قدرت یه مرده، درصد قابل توجهی از احساس یه مرد نسبت به توانایی های خودش، برمیگرده به اینکه چقدر خودش رو در نگهداشتن و مراقبت از خونوادش موفق ببینه. البته اینطور که من در این انجمن و دو تا انجمن روانشناسی دیگه ای درش عضو بودم، دیدم، این اتفاق برای خیلی از آقایون و خانومها میفته که یه مدت اسیر یه رابطه میشن. اما دوست دختر یه چیزیه مثل پلی استیشن، و آقایون اگه مجبور نشن، هیچوقت خونواده اولیشون رو فداش نمی کنن. و حتی اونهاییکه تا جایی پیش میرن که ازدواج مجدد میکنن، باز ته دلشون خودشون رو متعلق به خونواده اولشون میدونن.

    سارا رابطه خودش رو برات مثال زده. من تو تاپیک سارا میخواستم براش بنویسم (اما موقعیتش پیش نیومد) که این آدم ممکنه بعد از ازدواجش هم سراغ تو بیاد، حواست باشه که بازی نخوری.

    در واقع یه احتمال قابل توجهی وجود داره که دوست سارا بیاد یکبار دیگه با احساساتش بازی کنه، و یه سری احساسات خودش (مثل کنجکاوی، خستگی و ...) رو که ارضا کرد، باز برگرده سراغ همسرش. همون همسری که احتمالا اصلا جذابیت های سارا رو نداره، اما اون همسرشه! اون کسیه که وجودش مساویه با داشتن یک "خانواده". وجودش مساویه با اینکه: من "مرد" هستم.

    البته من منکر این تذکر سارا نیستم که تو موقع ازدواج حواست رو به اندازه کافی جمع نکردی. و از قبل هم میدونستیم که تو طی سالهای زندگی مشترکت هم اشتباهات فاحشی کردی، یکیش اینکه به همسرت گفته بودی اگه شیطونی کردی، یه جوری باشه که من نفهمم! (اصلا تو تاپیک قبلیت فرصت نشد درست و حسابی در مورد اشتباهاتت صحبت کنیم، البته در اون صورت هم فکر نمیکنم غیر از وقت تلف کردن، چیزی عایدمون میشد)

    یه چیزی رو همه بچه هایی که تو این تاپیک پست گذاشتن، باور کردن، ولی باورش برای من ساده نیست!

    اینکه شوهرت تصمیم داره دوست دخترش رو جایگزین تو کنه. اگه اینطور بوده، پس چطور همین آدم تا قبل از این داشت انکار می کرد که اصلا با کسی ارتباط داره؟ و چطور بعد از اینکه تو زحمت کشیدی (تلاش کردی!!) و حرمت های باقی مونده رو از بین بردی و بهش اثبات کردی که رابطه داشته، ازت خواست ببخشیش و قول داد که دیگه تنهات نمیذاره؟

    چطور بعد از اینکه اونقدر خودت رو حقیر کردی که میخواستی بری دوستش رو ببینی و باز هم شروع کردی به زدن تو سر خودت و ... یادش افتاد که از اول عاشق بوده؟ چطور حالا توی این شرایط تصمیم گرفته بره با دوست دختر سابقش؟ اصلا اگه دختری بوده که عاشقش بوده، چطور با چند تا دختر رابطه داشت؟ اینجوری قاعدتا فقط باید با همون دختر بوده باشه. تو هنوزم نمیدونی مشکل شوهرت اصلا چیه. البته تقصیر تو نیست، تقصیر اون روانشناسیه که بهش مراجعه کردی و تو یک جلسه موفق نشد زندگیت رو این رو به اون رو کنه.

    یه وقتی مامانم وسایل من رو در جستجوی یه دوست پسر میگشت! من یه دوست داشتم که فامیلیش یه اسم پسرانه بود، مثلا سینا. ما تلفنی زیاد صحبت میکردیم، یا با بقیه دوستام که حرف میزدم، گاهی اسم این هم آورده میشد. همین باعث شده بود مامانم شک کنه که من دوست پسر دارم. و یه چند باری من متوجه شدم وسایلم رو گشته. میدونی واکنش من به اینکار چی بود؟ رفتم خیلی راحت بهش گفتم که من دوست پسر دارم.

    بعضی وقتا بعضیا اونقدر خودشون رو با تجاور به حریم خصوصی دیگران، تحقیر میکنن، که آدم اونقدر مشمئز میشه که فقط دلش میخواد به هر طریقی که شده از خودش دورشون کنه. و یکی از راه هایی که اینطور موقع ها به فکر آدم میرسه اینه که اون چیزی که دنبال اثباتش هستند، بده دستشون، و ببینه که حالا میخوان چیکار کنن!! چه کاری از دستشون برمیاد که انجام بدن...

    ================================================== ===============================
    ================================================== ===============================

    ننوشتم که چیزی رو بهت پیشنهاد بدم. در واقع هیچ پیشنهادی برات ندارم. و فقط گاهی میام تاپیکت رو که احتمالا مثل قبل تبدیل به دفتر یادداشت روزانه میشه و میای اتفاقات زندگیت رو توش مینویسی، میخونم ببینم در چه حالی هستی.

    اینکه پیشنهادی ندارم بخاطر بی تفاوتیم نیست، بخاطر اینه که تو توانایی قدم برداشتن به سمت حل مشکلاتت رو نداری.

    نقل قول نوشته اصلی توسط Lnaz نمایش پست ها
    نمیتونم به اون خونه برگردم میشل جان.
    نمیتونی عزیزم. من چند هفته ای هست که شاهد ناتوانی های تو هستم.

    با این وجود دعا می کنم حداقل شانس باهات یار باشه...

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  5. 5 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    Ayeh (شنبه 07 اردیبهشت 92), del (یکشنبه 08 اردیبهشت 92), fahimeh.a (یکشنبه 23 خرداد 95), she (شنبه 07 اردیبهشت 92), مهدی 1360 (دوشنبه 22 مهر 92)


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.