دایم فکرم درگیره خسته شدم دیگه دلم میخواد اروم باشم بیخیال باشم اما فکرم رهام نمیکنه
3ساله ازدواج کردیم 1سال عقد بودیم.من توی یه خانواده تحصیلکرده پولدار به دنیا اومدم 2تا بچه هستیم و من اولیم طبیعتا خیلی نازم خریدار داشت از طرفی با این همه بروبیا و ظاهر دهن پرکن یه خانواده کاملا ساده و همه بی سیاست هستیم به کار هیشکی هم کاری نداشتیم.من با همسرم که از یکی از مناطق اطراف تهرانه اشنا شدم و چون به شدت ادم اروم و بی سروصدایی بود مهرش به دلم نشست باوجود اینکه همه میگفتن تو کجا و اینا کجا از هیچ لحاظ بهم نمیخورید گوش ندادم و گفتم مومنه و خوش اخلاق.از اولشم سعی میکردم مادر شوهرمو مثل مادر خودم دوست داشته باشم و محبت میکرم اما ایشون باوجود اینکه خیلی مذهبی هست و شبها نماز شب و روزها مسجد و جلسه اما یه لحظه نیست که یه جمله نگه و توش غیبت یا تهمت نباشه کلا به کار همه کار داره.موقع عقد که تمام هدیه ها و کادوهای منو ناقص میاوردن که ببخشید دستمون خالیه ماهم باروی باز تازه میگفتیم همین هم نیازی نیست بعدش کم کم فهمیدم عمدا کم میذاره و میبره خرج فرش و موکت خونه اش میکنه و میگه قسطی اوردم که دروغ بود.موقه حنابندونم یه مقدار پول داد منم چیزایی که نیاز داشتم خریدم اما همون صبح زنگ زد من آرایشگاه بودم جیغ و داد که این آت آشغالها چیه خریدی ابروی مارو بردی حالا همه فامیل هم اونجا نشستن منم فقط اشک ریختم اونم کم نذاشت و تا2سال هرجا میرفتیم میگفتن مادر شوهرت اینجا بود از حنابندونت میگفت شوهر منم چوب چوب یه کلمه اعتراض نکرد حتی خواهر شوهرم گفت تو بااین پول واسه داداشم کت شلوار خریدی که کم اومده.....داشتم میترکیدم از حرفش....تو این مدت دعوا و قهر زیاد بوده بیشترشم به خاطر بی عرضگی شوهرم و وابستگیش به مادرشه یه بار جلوش اینقدر گریه کردم از حرفهاش شوهرمم بود هیچی نگفت...برادر شوهرم بخاطر طلاق زنش پول میخواس پدرم علی رغم حرف من10تومان داد که 3ماهه پس بدن 3سال ندادن گفتن نداریم اما توی این مدت خونه اشو کوبید نو کرد بعد 3سالم جاری من چون شوهرش شدید پشتشه نیومده با همه سر دعوا گذاشت با منم قهر بود به اصرار مادر شوهر گفت بیاید صحبت کنید منم از اینکه بهم گفته بود پولتونو پس نمیدیم ناراحت بودم بهش گفتم عوض تشکرتونه...خان اینو چرخوند زد زیر گریه آی میگه باید بیاید از بابای من تشکر کنید....به همه فامیل هم گفتن من موندم تک و تنها با برادر شوهر و مادر شوهر....موقع عید که برادر شوهرمو دیدم اینقدر سرد برخورد کرد انگار نیستم اما شوهرم صمیمی با اونها منم داشتم میترکیدم میدونم نباید میگفتم اما 2تا کلمه حرف زدیمو اونم جوابو منم جواب بغضم ترکیدو اشککککک....اه
خیلی دارم خودمو میخورم از شوهرم بدم میاد از بی عرضگیش از بی سیاستی خودم...دایم فکرم درگیره ازشون بدم میاد متنفرم نمیدونم چی کار کنم که فکر نکنم که ببخشم نمیشه سخته تنهام
ببخشید زیاد شد
- - - Updated - - -
توی این 3سال همه جوره منو تحقیر کردن اینهمه حرف پشتم زدن من 2تا گفتم دایم میگن تو اینو گفتی اونو گفتی هرچی به شوهرم میگم تنهام تا تو حرفی نزنی دهن اینها بسته نمیشه.جاری من وقتی اومد برادر شوهرم زن داشت اینقدر پیچید به پاش زنشو طلاق داد اینو گرفت اما اینقدر ازش حمایت کرد که همه مخالف بودن الان توی سرشون میذارن فقط کافیه چپ نگاش کنن برادر شوهرم چند ماه قطع رابطه میکنه اما شوهرم به من میگه تو اهل دعوایی میخوای همه اش منو بفرستی جنگ انگار تاحالا چیکار کرده...خیلی بغض دارم از اینکه بی ارزش شدم درگیر ادمهای خاله زنک شدم منم اینجوری شدم جرات اعتراض یا حرف ندارم حرفم 10تا میشه ولی جاریم هرچی میگه شوهرش پشتشه و میگه تا حالا دیدی این حرفی بزنه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)