نوشته اصلی توسط
asal-v
فکور عزیز.مرسی از پاسخگوییت
من خیلی واسم سخته رو برو شدن با این واقعیت که میتونستم با یکی بهتر ازدواج کنم.چون من از اول هم روی این ازدواج شک داشتم و با اعتماد به حرف بقیه قبول کردم.اگه این تصمیم از جانب خودم قطعی بود دیگه روبرو شدن با خواستگار دیگه واسم انقد سخت نبود. من احساس قربانی بودن دارم.خواستگارهای بهتر رو رد کردم و با یکی که نظر بقیه و دخالت بیجای بقیه منومنفعل کرد ازدواج کردم.همیشه به خودم می گفتم با یکی ازدواج میکنم که هیچ وقت از رد کردن و یادآوری یا دیدن خواستگارهای قبلی نهراسم وبگم با یکی بهتر ازدواج کردم. ولی حالا....خیلی سخته.خیلی سخته.الان که اون زمان رو مرور میکنم باورم نمیشه که چرا انقدر منفعلانه اقدام کردم و انقد نظرات خودم رو به یکباره نادیده گرفتم.
شوهرم اون ویژگی های بدی رو که نوشتی نداره.خانواده های زیادی هم هستن که به بچه هاشون بدون منت خونه میدن.مگه دختر جهزیه نمی بره؟مگه خانوادش منتی میذاره.
قبول دارم که نمیشه تا آخر عمر مجرد موند ولی میشه مثلا تا 27 سالگی راحت و آسوده زندگی کرد و بعد هم خودت پخته تری و هم طرفی که باهاش ازدواج میکنی.مگر نه اینکه سن ازدواج بالاتر رفته.من میتونستم صبحها سرکار برم و عصرها هم در اختیار خودم باشم و به کلاسهای مختلف برم.با خودمو حقوقم خوش باشم و راحت خرج کنم و دغدغه پس انداز واسه آینده نداشته باشم.
دوست داشتم با یکی ازدواج کنم که حداقل یکی از این ویژگی ها رو هم داشته باشه:هم رشته باشیم.پدر و مادر تحصیلکرده،اهل یه هنر.خوشکل.
شیدای عزیز.ممنون
همسرم در ابتدا یه موقع هایی کم می آورد ولی باز سریع خودشو قوی می کرد و سعی می کرد درست کنه.الان یه موقع هایی میگه چقدر اولا بد بود که اصلا دوستم نداشتی.چقد به خودم می گقتم چرا باید بدشانس باشم و مثل بقیه با همسرم خوش نباشم و دوران عقدی شیرینی نداشته باشم.اون اوایل در مورد رفتن دکتر و مصرف دارو مخالفتی نداشت و لی حالا موافق درمان دارویی نیست و میگه نمیخواد داروی شیمیایی مصرف کنی و بهش عادت کنی و تو باید خودت بخوای که خوب زندگی کنی.و تو الان بهتر از اوایل شدی.خیلی وقتها بهش می گفتم زندگی سخته.یا میگفتم که ازدواج پرمسئولیته.اونم هیچی نمی گفت ولی یه موقع هایی هم میگفت تو با این حرفات میگی که من تو زندگیت اضافیم و از انتخاب من راضی نیستی.
بهش میگفتم که من اماده ازدواج نبودم.اون دیگه خودش تقریبا فهمیده که به خواست بفیه ازدواج کردم.ولی نمیدونه که مشکل من نه تنها با ازدواج بلکه با خودشم هست.
در مورد بحران سی سالگی منظورم این بود که من الان تو سن 24 از انتخاب هام پشیمونم و افسردگی گرفتم.دیگه چه برسه به 30 سالگی که بحران خودش رو داره.همش میگم نکنه که اون موقع از اینکه طلاق نگرفتم یا گرفتم پشیمون بشم.همش به نظرم میاد که به خاطر چهره کوچکتر از سنی که دارم(هیچکس متوجه سن واقعیم و متاهل بودنم نمیشه) بازم میتونم با موردی که پسند خودم باشه ازدواج کنم.خسته شدم از یه روز خواستن و یه روز نخواستن هام.ولی از طرفی شهامتش رو ندارم و همش میگم کاش همون اول جداشده بودم نه حالا بعد از یه سال و وابستگی های بیشتر اون.خودش میگه اگه هم یه روزی جدا میشدم هیچ وقت دیکه ازدواج نمیکنم چون تو رو دوست دارم و نمیتونم کسی دیگه رو باز به همین اندازه دوست داشته باشم و در حقش خیانت میشه.
چندتا از خوبيها:صبوري،مهربوني،علاق ،مسئوليت پذيري،وفاداري،ايمان،اهل كار
چندتا از بديها: سستي در بعضي كارها،كمي بي برنامگي،كمي وقت تلف كن،كمي از نظر ظاهري،كمي تاثير پذير از بقيه، مديريت مالي کم
درمورد کارهای عقب اقتاده مثلا:موسیقیم.نقاشیم.زبان.ار شد.مطالعه.باشگاه(البته الان چند ماهه که باز کلاس زبان و باشگاه ثبت نام کردم.ولی وقت کافی واسه خوندن زبان یا تمیرین ورزش ندارم.هرچند که استعداد خوبی دارم و با این وجود نمره هام از بقیه بالاتر میشه.همش میگم اگه مجرد بودم چقدر وقت کافی و بیشتری واسشون داشتم و بهترین میشدم):(
با سپاس
نمیدونم چرا سفید تایپ میشه؟؟؟؟؟؟
چقدر مفید و عالی نوشتی!! آپرین
*به جادوی چشم تو شیدا شدم*
*ز خود گم شدم در تو پیدا شدم*
*من آن قطره بودم که با موج عشق*
*در آغوش مهر تو دریا شدم*
علاقه مندی ها (Bookmarks)