با سلام حدود یه سال پیش دختری رو دیدم تو یکی از ادارات شهرمون اوایل ازش خیلی ازش خوشم میمومد چون میگفت که خیلی دوسم داره ولی با کوچکترین حرف یا شوخی تاراحت میشد ولی زود پشیمون میشد من هم جدی نمیگرفتم تا اینکه قرار خاستگاری گذاشتم و رفتیم تو بله برون هم سعی داشتن که همه چیو بندازن گردن من. شیربها چند میلیونیو شیش هفت قلم جنسو فلان تا اینکه فقط با چهار تیکه جنس کنار اومدم ولی باز از خاب بیدار نشدم تا اینکه خر شدم و عقد کردم بعدش فرهنگ خانوادشو دیدم که فرهنگشون و اداب معاشرتشون خیلی پایینتر از خانواده ماست در حالی که دختر قبل مراسم خودشو و خاونوادشو خیلی سرتر برای من تعریف کرده بود و خودش هم چند مورد رو هم بهم دوروغ گفت بود الانم خودش و خاونوادش از من انتظا دارن اصلا دید و فرهنگشون مال صد سال پیشه اینجوری که یه داماد گیر بیارن فقط بذوشن و خودشون حتی یه هدیه کوچیک هم دریغ کنن به دختره میگم که یکم خودتو تغییر بده تو زبان میگه سعی میکنم ولی تو عمل بدتر از دیروز میشد دیگه اصلا بهش هیچ احساسی ندارم و نمیخام دیگه ادامه بدم بهش هم گفتم ولی بعد چند روز آشتی میکنیم ولی دیگه نمیتونم خلقیات و فرهنگ من با اونا خیلی فرق میکنه حتی یه بار خاستم خودکشی کنم ولی نتونستم نگاه فامیلما میبینم که تو نگاهشون میخونم که میگین تباه شدم با این خانواده وصلت کردم الانم میخام جدا شم قبل از عروسی دست هم بهش نزدم جون فکر میکنم اصلا نمیتونم ادامه بدم بعد عروسی خیلی سخت میشه و این زندگی جز بدبختب پیزی برای من نداره همین الان تموش کنم تو رو خدا کمک کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)