توی این شرایط اصلا نمیشه به ازدواج فکر کرد چون فکر میکنم که با ازدواج فقط یه نفر دیگه رو هم افسرده میکنم. ازم فراری میشه. فکر
کنم مشکلم حادتر از این حرفاست. هر شب تا کلی گریه نکنم خوابم نمیبره. حوصله هیچ کاری رو ندارم.
کارم تو اداره هر روز بدتر از دیروز پیش میره. البته مشکل اصلیم هم کارمه. چون احساس خنگی و بی سوادی میکنم گوشه گیر شدم. با کسی حرف نمیزنم سر کار. خیلی افسردم. یه راست از اداره میام خونه. خیلی بی حوصلم. روزهای جمعه از اتاق بیرون نمیام. فقط تو نت میچرخم. وقت تلف میکنم. درس هم نمیخونم. وای خدایااااا.
اگر واقعیت رو بفهمه چیکار کنم؟ آبروم میره نه؟ خیلی خانواده با آبرویی دارم. واسه همین جرات ارتباط با کسی رو ندارم. من حتی با این سن 27 سال هنوز یه کافی شاپ با دوستام یا دوست پسرم نرفتم. باورتون میشه؟؟ لطفا کمکم کنین. پیش روانشناس یا روانپزشک نرم؟؟؟ وقتی برام یه خواستگار معرفی میشه باورتون نمیشه شاید اصلا نپسندمش اما برای
رفع تنهایی میگم بذار باهاش بیشتر آشنا بشم. بعدن خودم پشیمون میشم که وقتی خوب نبود چرا از اول نگفتی الان هی دنبال بهونه ای؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! اینم بگم که
اصلا روابط اجتماعی خوبی ندارم که بخوام خودم کسی رو پیدا کنم. انگیزه ندارم. همیشه اضطراب دارم.
تازه عضو سایت شدم. امیدوارم درست کار کردن رو با این سایت
حداقل یاد بگیرم. منتظر راهنمایی شماهام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)