به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

Threaded View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 آبان 91 [ 08:48]
    تاریخ عضویت
    1390-8-28
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    1,273
    سطح
    19
    Points: 1,273, Level: 19
    Level completed: 73%, Points required for next Level: 27
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 15 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    پدر شوهرم قصد تجاوز به منو داشت

    سلام من قبلا هم مشکلاتمو تو این قسمت گفت
    http://www.hamdardi.net/thread-19185-post-177887.html
    اما ادامه زندگی اعصاب خرد کن من
    پدر شوهرم میخواست بهم تجاوز کنه به شوهرم گفتم

    بخدا خیلی خسته و تنهام پدرم فوت کرده برادرام غیرت ندارن شوهرم یه مغازه کرایه کرده خرج مامان باباشو میده باباش مریضه 100 تا قرص میخوره تریاکم مصرف میکنه بهش میگه دوا همش سیگار میکشه همش به مادر شوهرم گیر میده که تو با کسای دیگه ارتباط داری ساعت 11 شب وادارش کرد بره دکتر زنان تا ببینه با کسی ارتباط داشته یا نه همش دعوا دار سر همین موضوع کلن همشون قاط دارن اون مادر شوهرم روزی که بچم میخاست دنیا بیاد اونقد اذیتم کرد بهم چرت و برت گفت نفسم گرفت میخاست به جای مامانم بیاد خونه یه خوابه با بدر شوهر ایل و تبارش که از راه دور میخاستن بیان بچه رو ببینن مادرم هم که مرد نامحرم تو خونه ایی باشه نمیاد بمونه اونا انتظار داشتن مامانم بیاد مواظبم باشه آشبزی کنه خودشون با خونوادشون خونه کوچولوی ما باشن من هیچی نگفتم اون خودش هی بد وبیراه میگفت خلاصه منی که باید 10 روز دیگه بچم دنیا میومد ساعت 10 همون شب درد زایمان گرفتم
    خواهر شوهرم همش تو زندگی ماست اصلا همشون همش تو زندگیمون حتی مسائل زناشویی مون دخالت میکنن
    من نزدیک بایان مرخصی شش ماهم بودم که یه خونه نزدیک خونه مادر شوهرم و محل کار شوهرم بیداشد ما هم نقل مکان کردیم اسباب کشیمون تموم نشده بود بدرشوهرم گفت منم باید از این خونه برم {از بس سیگار کشیده بود رنگ دیوارا زرد شده بود }
    خلاصه قرار شد بیان خونه ما تا اسباب کشی به خونه روبرویی شون تموم بشه دو روز گذشته بود که داشت سیگار میکشید من محض بچم تو اتاق بودم گفتم هود و روشن کنید آقا هم بهش برخورد رفت خونش گفت به من بی احترامی شده رفتم روشو بوسیدم مردشور ببرم گفتم ببخشید نیومد دوباره صبح رفتیم منت کشی اومد شبش رفته بودن خونه جدیدشونو مرتب کنن زنگ زدم بهشون خسته نباشید گفتم که مثلا دلش باهام صاف شه
    صبح روز بعد شوهرم گفت باید برم قشم جنس بیارم حالا چند روز دگه مونده بود مرخصیم تموم شه گفتم مامانت سنش بالاست بزار من بیام چند روز دیگه که تموم میشه گفت مامان جنسا رو میشناسه بیاد بهتره منم از قشم متنفرم دریازده میشم خسته میشم گفتم باشه به خواهر شوهرم گفتم زودتر بیاد غذا درست کنیم چون بدرشوهرم از من ایراد میگره اعصابم خرد میشد شوهرمو مادرش صبح زود رفتن من بیش بدر شوهرم نشستم از بدر مرحومم گفتم که بفهمه دوس دارم واسه بدر باشه دیگه چایی خوردیم بدر شوهرم رفت تو کانال حرف زدن دیدم دیر داره میشه بچمم الان بیدار میشه برم به کارام برسم بلند شدم هی بهم میگفت ببخشید دیروز بهت بد حرف زدم جلو فاطمه بود اومد تو آشپز خونه گفت من جونیام خیلی تیغ میکشیدم الان دیگه حوصله ندارم چه قد لباست قشنگه من هیشه جلوشون دامن بلند و لباس آزاد میبوسم این دفعه شلوارک شوهرمو بوشیده بودم بچه ام منو خیس کرده بود شلوارک گشاد و بلند بوشیده بودم
    بدر شوهرم گفت خوب جابجا کن گفتم دارم همین کارو میکنم گفت جابجا کن نگاش کرد اومد نزدیکم �شتمو محکم دست زد من هم ترسیده قبلش هم هی با بدنش بازی میکرد من ماهیتابه دسم بود فکر کنم ترسید بزنمش رفت یه گوشه نشست
    من رفتم تو اتاق گفتم میرم اتاقو مرتب کنم میخاستم طوری برخورد کنم که اتفاقی نیوفتاده میخاستم فرار کنم گفتم بچم اگه بهم حمله کنه از دستم بیوفته چی اومدم بیرون تلنو برداشتم زنگ زدم خواهر شوهرم خواب بود جواب نداد زنگ زدم شوهرم ولی میخاستم طوری برخورد کنم بدر شوهرم به من حمله نکنه اومدم بیرون دیدم غمزده نشسته روبروشو نگاه میکنه گفتم زنگ میزنم شوهرم کاریش ندارین زنگ زدم تو راه بود د
    زنگ زدم خواهرم اومد تا مواظب بچم باشه اگه شد فرار کنیم خواهرشوهرم که اومد پدر شوهرم خودشو زد به خواب دیگه پا نشد تا شب شوهر مادر شوهرم برگشتن تکون نخورد
    اولش شوهرم شب که برگشت بهش گفتم اومد به مامانش گفت مامانه باور نکرد گفت بریم بالا از بابا بپرسیم به باباهه گفتن ساکت موند سرشو خم کرد هیچی نگفت هی خواهرشوهرم هی مادر شوهرم گفتن چرا جواب نمیدی شوهرم هم عصبانی بهش بد وبیراه میگفت بعد چند دقیقه که مادر شوهرم گفت من باور نمیکنم پدر شوهرم حرف اومد گفت نه بیاد اینجا ببینم من تا حالا باهات تنها بودم کاری بهت نداشتم الان بهت کار دارم ؟ همه چی رو انکار کرد و رفت
    گفت میخواین از خونتون برم چرا اینجوری میکنی
    خواهر شوهرم گفت من از زنت یه چیزایی میدونم اگه بدونی تلاقش میدی شوهرم منو نگاه کرد من گفتم بگو هر چی داری اونقد تکرار کرد شوهرم اومده بود بیشش هی میگفت بگو اونم برگشت گفت تو عقد فلانی فلانی رو نگاه میکرد
    بدبخت
    شوهرم بعدش گفت که اونا رفتن دیگه نباید بری اداره راستی پدر شوهرم قسم حضرت عباس خورد منم گفتم بزنه کمرت
    الان دارم ختم حضرت عباس میدم که انشاالله رسوا شه
    شوهرم میگه باید بهم ثابت شه وگرنه ازت طلاق میگیرم یه بچه 6 ماهه دارم

  2. کاربر روبرو از پست مفید kasra313 تشکرکرده است .

    kasra313 (دوشنبه 15 آبان 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: یکشنبه 12 اردیبهشت 95, 09:19
  2. پاسخ ها: 57
    آخرين نوشته: شنبه 14 آذر 94, 14:57
  3. نامزدم عصبیه..روز به روز مشکلاتومن بیشتر میشه
    توسط dokhtare_asemoon در انجمن عقد و نامزدی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: پنجشنبه 06 تیر 92, 18:39
  4. یک ماه پس از جدایی،هنوز مثل روز اول جدایی
    توسط bahar_N در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: جمعه 06 مرداد 91, 10:17
  5. پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 01 اردیبهشت 88, 08:22

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 07:54 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.