[[size=small]size=medium][size=large][size=medium]سلام دوستان . داستانم مفصله ولی چه کنم که خیلی دلم گرفته و ازتون همدردی و کمک می خوام . پس حوصله کنید و با دقت بخونید لطفاً .
حدود 3 سال پیش با پسری آشنا شدم که اولش خیلی علاقه ای بهش نداشتم ولی اون برام می مرد . انقدر عشق نثارم کرد که یواش یواش عاشقش شدم و دیدم همونی که از بچگی تو ذهنم یه الگو ازش ساخته بودم. رابطمون خوب و قشنگ پیش می رفت (البته اینم بگم فوق العاده حساس و زودرنج بود و از همون اول بحثای الکییییییی با هم داشتیم ) و اینم بگم که به گفته خیلی ها مناسب من نبود و از لحاظ اخلاقی و روحی و روانی آدم عجیبی بود. ... (بعد از اولین جدایی مون حتی خودش گفت که من با هیچ کس نمی تونم زندگی کنم و هیچ کس هم نمی تونه منو تحمل کنه ) بگذریم ، با خانوادش آشنام کرد و اومدن خونمون و بار دیگه ما رفتیم خونشون . خداروشکر از همون اول مورد پسند خانوادش واقع شدم و قرارای بعدی گذاشته شد اما بحث و اختلافات الکیییییی ما همچنان ادامه داشت . اعتراف می کنم که اوایلش من بیشتر مقصر بودم ولی اونم بی تقصیر نبود ........
بعد چند وقت یه مشکلی پیش اومد فکر کنم تو کارش بود به من چیزی نگفت ولی رفتارش مثل قبل نبود و دیگه از مهربونی هاش خبری نبود. با هم بحثمون شد و من که خسته شده بودم تمومش کردم اما مثل دیوونه ها فرداش بهش زنگ زدم و گفتم بیا بریم بیرون کارت دارم . اولش قبول کرد و خیلی هم خوب صحبت کرد ولی دقیقا 7 دقیقه بعد زنگید و گفت : مگه دیشب تموم نکردی پس برا چی بیام . خدافظ . ( تا این حد بی ثباته و نوسان داره ) دیگه هر چی زنگیدم جواب نداد . 10 روز بعد از یه خط دیگه زنگ زدم و با خواهش خواستم تا همو ببینیم و قبول کرد . وقتی رفتیم بیرون یه آدم دیگه بود : افسرده و داغون . ازش خواستم بریم پیش مشاور قبول کرد ولی چند روز بعد زد زیرش .......... خلاصه یک هفته به این شکل گذشت و دو باره یه مسئله ای پیش اومد که من بی تقصیر بودم و خودشم می دونست و دوباره کات کرد . نمی دونید به من چی گذشت و داره می گذره . الان که دارم اینارو می نویسم و یادآوری می کنم تک تک سلول های بدنم درد داره .
دوباره خواهش و اصرار کردم (البته اس ام اسی چون جواب تلفن نمی داد ) ولی گفت بچسب به زندگیت من دیگه نمی خوام ادامه بدم . داغون بودم ، گوشیمو خاموش کردم و شده بودم مرده متحرک . 9 روز بعد به تلفن ادارم زنگید و گفت : چرا گوشیت خاموشه بیا بریم بیرون می خوام ببینمت . (خیلی مهربون ) ولی من سرد جواب دادم و قبول نکردم اما خوشحال بودم . دو هفته بعدش دلم خیلی تنگ شده بود و بهش یه اس شعری ادبی دادم و اونم یک هفته بعد یه اس جوک برام فرستاد و دوباره از اینجا رابطه شروع شد . اما به یه شکل کاملا جدید . بهم گفت که دیگه نمی خواد ازدواج کنه نه با من نه با هیچ کس و فقط برای دوستی ادامه میدیم.
من که تو این مدت خیلی سختی کشیده بودم به همینش راضی شدم . اما دیگه از اون تماس های هر روزه و اس ام اس های صبح و شب و عاشقونه خبری نبود و فقط تماس ها و اس ام اس ها از من بود البته اونم میزد ولی خیلی کم . دیدارهامون 10 روز یه بار شد و .....
زندگی به همین منوال پیش می رفت و قهر و آشتی ها و بحث ها کماکان ادامه داشت و همش بیخود بود باور کنید اگه بگم خندتون میگیره ( مثلا یه نمونه : ازم خواست بریم بیرون و من گفتم نمیتونم امروز باشه یه روز دیگه ، بعد اون گفت چطور تو امروز نمیتونی منم یه روز دیگه نمیتونم گفتم باشه بحث نکردم و خدافظی کردم بلافاصله اس زد که دیگه به من زنگ نزن نمی خوام خودمو تحمیل کنم خدافظ برا همیشه ..... به همین سادگی )
و خیلی بحثای دیگه و اینم بگم مواقعی که من مقصر بودم تا عذر خواهی نمی کردم کوتاه نمیومد و زندگی رو برام جهنم می کرد و مواقعی که خودش مقصر بود اولا قبول نمیکرد بعدم یه طوری رفتار می کرد که باز انگار من مقصرم و طبق معمول من باید کوتاه میومدم و باقی ماجرا .
خلاصه اینجوری بگم که فراز و نشیب زیاد داشتیم ، بعضی وقتا خیلی خوب و خوش بودیم و از آیندمون می گفتیم و عاشق بودیم و بعضی وقتا بحث و کدورت و دلخوری .
هربارم که دعوایی پیش میومد می گفت ما اختلافاتمون خیلی زیاد و باید تمومش کنیم و بعد که من با چنگ و دندون رابطه رو حفظ می کردم و دوباره همه چی خوب می شد می شدم همه دنیاش و دوباره برام می مرد .
دو ماه پیش دوباره بحثمون شد و حرف از جدایی زد (دیگه انقدر کات کرده بودیم و دوباره به هم برگشته بودیم برای هردومون عادی شده بود و می دونستیم جدی نیست ) . اما من دیوونه هر بار اصرار و پافشاری می کردم و بعد که به هم برمی گشتیم با خودم عهد می کردم دیگه اینبار حرف از جدایی پیش اومد التماس نکنم اما کو گوش شنوا ؟؟؟
خلاصه باز بخیر گذشت و با هم بیرون می رفتیم خوب بود همه چی ..... یه بار گفت :چرا ما مثل بقیه نیستیم چرا انقدر دیر با هم میریم بیرون ؟ از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم (خیلییییییی پررو بود ) آخه اولا بیشتر وقتا که من پیشنهاد می دادم و در ثانی خیلی وقتا قبول نمیکرد . خوب اگه دوست داشت بیشتر با هم باشیم می تونست خودش پیشنهاد بده .
بهش گفتم فردا بریم ؟ گفت تا صبح خبر میدم بهت .... فردا ظهر شد و خبری نشد و خودم زنگیدم که انگار دور و برش خیلی شلوغ بود و کار داشت گفت کار دارم حالا بعدا و سریع قطع کردیم . دیگه کفرم دراومده بود بهش اس زدم که منو مسخره کردی خوب اگه نمی تونستی یه خبر میدادی منم کار داشتم به خدا . در جواب زد خوب اگه خیلی کار داری چرا وقتتو با من تلف می کنی برو به کارات برس و دو باره بحث شد .
دو ساعت بعد دیدم نمیتونم طاقت بیارم و اس زدم ولی جواب نداد . زنگ زدم بازم جواب نداد . تاشب 10 تا اس دادم ولی دریغ از یک جواب . زنگ میزدم ریجکت می کرد . دوباره دیوونه شدم . گذاشتم یک هفته بگذره . چون معمولا اینجور وقتا همون روز حالش خوب نمی شد باید یه چند روز میگذشت . دوباره بعد یک هفته خواهش و التماس اس ام اسی چون تلفن اصلا جواب نمیداد ولی بازم فایده نداشت . یکهفته دیگه صبر کردم و از یه خط ناشناس زنگیدم و کلی با ناراحتی و بغض دلیل رفتارشو خواستم با مهربونی گفت : باشه حالا بعدا بهت زنگ میزنم ، امیدوار شدم عصر بهش اس زدم که چی شد میای ؟ با عصبانیت جواب داد که همه چی تمومه چرا نمی خوای قبول کنی ... اصرارهام شروع شد و بهش یادآوری کردم حرفای گذشتشو و اینکه آخه اتفاقی نیفتاده که اینجوری می کنی و ... که زد حالا نمیتونم بیام .
10 روز بعد به همین شکل اتفاق افتاد و بهش گفتم فقط بگو چرااااااا؟ که گفت : ما نمی تونیم با هم کنار بیایم و رابطمون هیچ نتیجه ای نداره . گفتم بیا رو در رو همین حرفا رو میزنیم مگه چند بار تا حالا اینجوری نشده بود و رفتیم بیرون حرف زدیم و نتیجه گرفتیم که گفت نه دیگه فایده ای نداره چون علاقه ای در کار نیست . دیگه اصرارهام فایده ای نداشت و منم قبول کردم و خدافظی کردیم البته اس ام اسی .
*** تو رو خدا فکر نکنید من خیلی دختر سبکی ام ، قبل از ایشون دو تا تجربه دیگه داشتم که خودم کات کرده بودم و به هیچ عنوان خواهش و اصرار ابداً . همیشه غرور خاصی داشتم ولی با ایشون اصلا باورم نمیشه که این من بودم .انگار طلسم شده بودم و اونم فهمیده بود که هر وقت جواب منو نده و یا بی دلیل حرف از جدایی بزنه من مثل یه ربات کوک میشم و شروع به پافشاری و مقاومت می کنم .
**** چجوری بگم کلاً انگار خاصیتم شده بود این رفتار که وقتایی که جوابمو نمیداد دیوونه می شدم و اصرار می کردم ولی باور کنید اگه خیلی منطقی با هم حرف می زدیم و مثل بقیه واسه هم دلیل میاوردیم منم بدون اشک و ناله و زاری می پذیرفتم . ...... آخه منم غرور دارم به خدا . دارم میمیرم که چرا این کارا رو کردم و اصلا نکنه به خاطر همین رفتارم و اصرار و پافشاریم به حفظ رابطه بود که اینجوری شد ؟؟؟
نکنه خیلی خودشو گم کرده از اینکه من انقدر برای حفظ رابطه با اون تلاش می کردم؟؟؟؟؟ یا شایدم لذت می برده از این رفتارش ........
ولی آخه دفعه های قبلی هم به همین شکل بود پس چرا این دفعه ؟؟؟؟؟؟
اگه حمل بر خودستایی نباشه خداروشکر از لحاظ ظاهر خیلی خوبم و تو محل کارم خیلی ها دنبالم هستن اما هیچ کس به دلم نمیشینه .
طولانی ترین زمانی که دعوامون میشد و از هم خبر نداشتیم 20 روز بود ولی الان یک ماه بیشتره .
کمکم کنید بچه ها از عذاب وجدان دارم میمیرم . این چند وقت همش تو سایت های مختلف بودم و مقالات روانشناسی مختلف رو بررسی کردم . همش فکر می کنم شاید چون زیاد بهش اصرار کردم ازم زده شده و دیگه امکان نداره مثل دفعه های قبل دلتنگم بشه
آخه اتفاقی نیفتاده که ، یعنی چجوری میشه [/size][/size]
یعنی واقعا دیگه دوستم نداره و من براش بی ارزش شدم ؟؟؟
اینو میدونم که اگه برگرده دیگه امکان نداره بتونم تحملش کنم ولی به نظر شما امکان داره برگرده ؟؟؟؟[/size][/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)