سلام دوستان عزیز
من به تازگی با این سایت آشنا شدم و از این بابت خوشحالم ، از اینکه دوستان خوبی مثل شما در کنارم دارم لذت میبرم .
مشکلی که واقعاً منو سر در گم کرده اینه که نمیدونم چکار کنم ؟
اول اجازه بدید یه کم از خودم بگم
من 26 سالمه
کارمندم و از لحاظ مالی مستقل و در وضعیت مای و اجتماعی خیلی خوبی به سر میبرم
از یه خونواده تا حدودی سنتی و مذهبی
و خودم هم پایبند به هر چیزی که واقعاً بهش اعتقاد دارم
5/1 سالی میشه که با پسری آشنا شدم و از ماه 6 آشناییمون حس کردیم میتونیم برای هم زوج خوبی باشیم با شناختی که از هم پیدا کرده بودیم
من لیسانس هستم و ایشون هم لیسانس دارن و 27 سالشونه
من فرزند اول خانواده هستم و طوری بوده که همیشه یک طرف مسائل ونظردهنده تو خونه من بودم، کاملاً خود ساخته و مستقل و تو زندگیم به هر چی که خواستم رسیدم و واقعاً برای رسیدن با اونها از جون و دل و چشم پوشی از خیلی از خواسته هام مایه گذاشتم
اون فرزند 2 خانواده است و خیلی تحت نفوذ اونها
از یه خانواده مذهبی و اصیل که به همه از بالا به پائین نگاه میکنند
شرایط خودمون کاملا با هم مطابقت داره . شاید یه کم از لحاظ ظاهری اونم خیلی کم شاید ایشون بهتر از من باشه ولی در کل منم دختر جذابی هستم
یکی از موضوعاتی که منو آزار میده همینه
اون اوایل یکبار گفت : با اینکه معیارهام قبلاً با الان فرق داره ولی تو واقعاً به دلم نشستی و حس میکنم همون نیمه دیگر منی
اینم بگم که ایشون یکبار در دوران دانشجویی اش که شهر دیگری تحصیل میکردن یه مورد عاطفیه دیگه هم داشتن که به خاطر بیماریه ms اون خانوم ،رابطشون حتی قبل از مطرح شدن در خانواده و خواستگاری تمام شده
منم قبلاً یکبار این تجربه رو داشتم و بعد از 2 سال که اون آقا با خانوادش اومد خواستگاریم وقتی با چشم غره مادرش نتونست شربتش رو بخوره
برای خودم اون بتی که از اون ساخته بودم شکست و نهایتاً بعد از تمام مخالفتهای خانواده ها ، مجبور شدیم که منصرف بشیم .
که من 3 ماه تمام افسردگی داشتم و زیر نظر روانپزشک و روانشناس
تا اینکه با این آقا که یکی از همکاران دختر عمه ام بود آشنا شدم
اوایل هیچ حسی نداشتم
حتی اینو وسیله های میدونستم برای انتقام گرفتن از تمام مردا و حسم این بود که همشون مثل همن و لایق عشق ورزی و دوست داشتن نیستن
تا جایی که میتونستم اذیتش میکردم و حرفهایی رو میزدم که که قلباً اعتقادی بهش نداشتم تا هم اونو محک بزنم و هم عقده های خودمو خالی کنم
البته ایشون اصلاً نمیدونه که من قبلاً یک شکست عشقی و عاطفی داشتم
اون واقعاً مهربون بود و همه جوره با من کنار میومد و همیشه اون بود که کوتاه میومد
طوری که من فکر میکردم زیادی خوب و مهربونه و به خودشم میگفتم
اونم میگفت کاش میدونستی که چقدر برام ارزش داری و دوست دارم
تا اینکه بعد از 5 ماه حس کردم منم کم کم دوسش دارم
البته در این مدت از ماه دوم به بعد با اینکه علاقه قلبی نداشتم میگفتم که دوسش دارم
و بالاخره تصمیم گرفتیم که آینده مشترکی رو با هم داشته باشیم
دوست داشت مدام کنار هم باشیم ، با هم حرف بزنیم
با هم بیرون بریم
و طاقت یه لحظه ناراحتی و دلخوری منو نداشت
بگذریم حالا بعد از 5/1 سال با رفتار های فعلی که ازش میبینم حس میکنم ما به درد هم نمیخوریم
من واقعاً دوسش دارم و اگه یه روز صداشو نشنوم و هر هفته نبینمش بیقراری میکنم و حس دلتنگی منو از پا در میاره
بعد از عید امسال رفتارش خیلی تغییر کرده
اونی که اگه هر روز منو نمیدید با کوچکترین بحث و مشکلی قهر میکنه و تا من تماس نگیرم تماس نمیگیره
در ضمن خانوادشو در جریان گذاشته تا برای خواستگاری اقدام کنن
ولی خانوادش به کل مخالفند ، نه اینکه منو میشناسند نه
فقط به این خاطر که انتخاب خودشه و اونا خودشون رو تافته جدا بافته میدونن
در صورتی که از لحاظ مالی دریک سطحیم و حتی شاید ما بهتریم
از لحاظ کاری و مالی هم خودم از اون آقا بهترم
ولی خونوادش حتی حاضر نیستن یکبار به خودشون زحمت اومدن و آشنائی با خانواده منو بدن
و از اونجا که من قبلاً یه تجربه تلخ داشتم دیگه حوصله این یکی رو نداریم
واقعاً دیگه تحمل ندارم که دوباره بعد از کلی کشمکش و اعصاب خردی دوباره آخرش هیچ
و حس میکنم این آقا این اواخر خیلی طلبکارانه با من رفتار میکنه ، مثل اینکه داره لطف میکنه به خاطر من با خانوادش درگیرشده
در صورتی که منم در این مدت همه خواستگارامو رد کردم و حتی بهشون فکر نکردم و با خانوادم سر این موضوع درگیر بودم
رفتارش به کل عوض شده
اعتراض هم میکنم میگه یه کم شرایط منو درک کن ، گاهی هم میگه میخوام مثل خودت رفتار کنم تا ببینی من چی کشیدم به قولی تلافی میکنه
ولی به نظر من رفتاراش بچگانه ست
اگر اون اوایل من همچین کاری رو میکردم به خاطر عدم علاقه بود ولی حالا که من اونطور نیستم و در کنار اینهمه مشکلات، خودمون مقابل هم ایستادیم به جای اینکه کنار هم باشیم
یا مشغله کاریشو بهونه میکنه یا درگیری با خانوادشو
که البته حس میکنم همش بهانه است
حس میکنم نه دیگه خودم براش اهمیت دارم و نه خواسته هام
حس میکنم میخواد از من دور باشه
گاهی احساس میکنم کس دیگه ای توی زندگیش هست واسه همین دنبال بهانست تا من خودم خسته بشم و برم
من ازش خواستم و گفتم اگه اینطوره بهم بگو
گفتم: شاید دوستت داشته باشم ولی شخصیت و عزت نفسمو بیشتر از تو دوست دارم
اونم کلاً رد کرد و گفت تو واقعاً بدبینی و به من اعتماد نداری
تو لحظاتی که به حضورش و حرفاش نیاز دارم نیست
و من با خودم به این نتیجه رسیدم اگه هم بودن و هم نبودنش باعث اعصاب خردیت میشه خوب از زندگیت حذفش کن تا ناراحتیه نداشتنشو بکشی و بعد از یه مدت خودت رو با شرایط زندگیت وفق بدی
نیمدونم چکار کنم
کارم فقط گریه است
شبها تا صبح نمیتونم بخوابم
فقط میخوام تنها باشم
تو محل کارم حوصله کار کردن ندارم
به هیچ کس هم نمیتونم بگم چمه؟
نمیدونم باید بهش چی بگم ؟
ازش چی بخوام؟
اون همیشه خودشو طلبکار میدونه و من از این وضعیت خسته شدم
لطفاً کمکم کنید
عروس اولشون از دست مادر این آقا 5 ماهه قهر کرده و رفته خونه پدرش و با اینها مدام مشکل داره
عروسی که از هر لحاظ به اینها و خانواده اش سر هست
و کسی هستش که انتخاب خانواده بوده و وصلت با خانواده عروسشون جز افتخارات اینها محسوب میشده
و حالا بعد از 2 سال کارشان تا اینجا پیش رفته
و حتی برادرش میخواد که خانومش رو به خونش برگردونه ولی پدر و مادر این آقا مقاومت میکنن و این اجازه رو نمیدن
من وقتی این رفتار ها رو از خونوادش میبینم واقعا دچار تردید میشم
که حتی اگه ما ازدواج هم بکینم با این دخالت مادر این آقا و نفوذی که روی بچه هاشون دارن از اونجایی که انتخاب اونا نبودم با من چه رفتاری خواهند داشت
از روز اول هم به اون آقا گفتم که من نمیخوام خانوادت با کوچکترین نارضایتی و بی میلی به خونه ما بیان
برای همین حس میکنم ما به درد هم نیمخوریم
از طرفی اصلا نمیتونم کنارش بذارم
ما تو این 5/1 ساله همه کارهامون با هم بوده
با هم برای ارشد درس خوندیم
با هم کلاس رفتیم
با هم یک دانشگاه رو انتخاب کردیم
با گریه های هم گریه کردیم
و با شادی های هم خندیدیم
ووقتی به اون دوران 3 ماه افسردگیم فکر میکنم
میترسم
از تنهایی
از اینکه دیگه نتونم هیچ مردی رو دوست داشته باشم
از اینکه نتونم ازدواج مناسب داشته باشم
ما روحیاتمون مثل همه و مطمئنم با هم خوشبخت میشم ولی خانوداش چی؟
کمکم کنید
در ضمن تمام دوستانم ازدواج کردن و حتی مادر هم شدن
دوستانی که همیشه از لحاظ درسی و خانوداگی من به اونها سر بودم و موقعیت فعلیم هم اصلا قابل مقایسه با اونها نیست از من جلوتر افتادن
احساس سرخوردگی میکنم
خیلی عقب موندم
به شدت احساس تنهایی میکنم
بعد از خدا امیدم به شماست تا راه حل مناسبی رو پیشنهاد کنید
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)