با عرض سلام خدمت دوستان عزيز.8 سال پيش با دختر خانمي آشنا شدم که از نظر بعد مسافت دور از هم بوديم ما شمال و ايشون جنوب کشور.ارتباط ما بيشتر و بيشتر شد و بسيار به هم علاقمند شديم.تا بعد از مدتي بنده پيشنهاد ازدواج دادم که ايشون ازدواج را مشروط به ادامه تحصيل و شغل ثابت گذاشتند که قول دادند بعد از فراهم شدن شرايط از طرف بنده به هم برسيم و زندگي تشکيل بديم. از اونجايي که پدر و مادر تحصيل کرده و بقيه اعضاي خانواده ام تحصيلات بالا دارند فقط من توي اعضاي خانواده بودم که تحصيلاتم تا ديپلم بود.شغلم هم در رابطه با کامپيوتر و شبکه بود و از اين طريق امرار معاش ميکردم. تصميم گرفتم و انگيزه اي شد تا درس بخونم و خودنم و شدم مهندس سخت افزار و يه کار ثابت توي يه نمايندگي يکي از شرکتهاي معتبر کشور پيدا کردم.به همراه پدر و مادرم که فرهنگي بازنشسته بودند توي گرماي سوزان بردمشون واسه خواستگاري ولي حتي توي خونشون راهمون ندادند و گفتند چون شما از يه شهر ديگه هستيد نميتونيم بهتون اعتماد کنيم.با سرافکندگي و شرمندگي از پدر و مادرم که احساس کردم کوچيکشون کردم برگشتيم.روزها گذشت و نتونستم فراموشش کنم و همچنان ارتباطمون بيشتر ميشد.اين در حالي بود هر چند ماه ميرفتم واسه ديدنش.روزها گذشت تا يهو ارتباطش رو باهام قطع کرد و تلفن هامو جواب نداد و بعدش گوشيشو خاموش کرد. روزهاي بدي رو ميگذوندم و داغون بودم همش به خودم سرکوفت ميزدم که چرا به اينجا رسيدم.سه ماه گذشت و ازش خبري نشد.بعد يه مدت بهم زنگ زد و با گريه بهم گفت منو ببخش من عقد کردم و الان دارم جدا ميشم. نميخواستم به حرفهاش گوش بدم ولي احساس کردم خيلي تنهاست و احتياج به کمکم داره.دوباره ارتباطمون شکل گرفت و کنارش موندم و کمکش کردم تا شکستشو فراموش کنه يه جور مرهم بودم براش هر وقت غضش ميگرفت پا به پاش غضه دار ميشدم و همه جوره حمايتش ميکردم.دوباره به هم وابسته شديم اونو نميدونم ولي من دوباره عاشقش شدم و نفسم به نفسش بند بود.بهم گفت من عوض شدم بهم ميگفت تنها تو بودي که باهام موندي و کمکم کردي.بهم قول داد ديگه خطايي نکنه و قصدش از ارتباط با من فقط ازدواجه و منم بازم روي حرفهاش حساب کردم.
دو سال گذشت ولي کم کم ديدم تلفنش اکثر اوقات مشغوله هر وقت اعتراض ميکردم بهم ميگفت اشتباه ميکني و غير از تو کسي رو ندارم و با دوستهام حرف ميزنم. تا يه روز بهم اين احتمال وجود داره خانواده ام برات شرط بذارن و تو بايد قبولشون کني هر روز بهانه هاي جديد واسه طفره رفتن از ازدواج.منم اينو فهميده بوده.يه روز بهم گفت بيا فيس بوکمو ببين. تمام دوستاش دختر بودن ولي يکيشون پسر بود و ديدم توي کامنتهاش با هم کلي چت کرده بودن و من بي خبر از اين قضيه بي اطلاع.از تمام صفحه هايي که با اون پسره چت کرده بود عکس گرفتم و براش ام ام اس کردم.وقتي زنگ زد گفتم تموم شخصيتت همين بود؟ گفت داري اشتباه ميکين اين همکلاسيه دوران ليسانسمه و گفتم ديگه تمومه.الان 2 روزه خبري ازش نيست.واقعا چرا زندگيه من اينطوري شد؟الان 33 سالمه و شرمنده خانواده ام و شرمنده وجدانم.احساس ميکنم همه چي تيره و تاره.همه چي دروغه و محال.اشتباهم کجا بود؟ يعني کمک کردن به يه انسان توي شرايط سخت سزاش اينه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)