ثمین هستم
خرداد ماه امسال بایکی از آشنایان پسر پسر خاله مامانم عقد کردیم ...بعد از یکی دوماه دخالت ها شروع شد... ما یعنی خانوادم اصلا فکرشم نمی کردیم اخلاقشون اینطوری باشه....
نمی دونم چه جوری بگم خیلی داغونم ...دوتا پسرای خانواده شوهرم باهمندیعنی تا حالاهرچی درآمد داشتند روی هم گذاشتند یه آپارتمان سه واحده ساختند تا کنار هم باشند ولی پدر شوهرم انقده پر رو ومغروره که میگه همه اینا با زحمتهای من درست شده...بماند ... از خواهر شوهرم بگم ....از وقتی ازدواج کردن به خاطر اینکه یکی یه دونه دختر خانوادست اونقدر از خودش وشوهرش حمایت کردن که که شورشو درآوردن....راننده تاکسی بود آوردنش توکار خودشون....خونه نداشت باکمکهای مالی شون خونه براش خریدن رهن مغازشو دادن واسه برادرش هم کار جور کردن..... خلاصه بگم چه ها که نمی کنن واسه اون......شوهر من وبرادر شوهرم از کله سحر تا پاسی از شب میدون واسه کار ولی آخرش که چی....
از شوهرم بگم ...اوایل احترام منو خانوادمو نگه می داشت ولی تازگیها داره کم رنگ میشه رفتم شهرستان واسش کادو گرفتم چند روز پیش پیرهنی که واسش گرفتم و به باد مسخره گرفت و گفت دوستام اله گفتن وبله گفتن از چشم انداختن ... آخر چهار شنبه سال رسمه که کادوئی واسه خونه عروسو داماد میبرن ما هم دو روز پیش کادوشو بردیم جعبه آرایش با پیرهن ومخلفات چهارشنبه تو رسم ماینه که خانواده دختر شیرنی میبرن خانواده پسر شیرنی وآجیل... دیروز بهم زنگ زده که باهات کار دارم نگران شدم چون سرکاربودم نتونستم باهاش حرف بزنم بعد یکی دو ساعت بهش زنگ زدم ....درست همینا رو گفت که بهتون میگم (فکر می کنی مادرت چقدر دوستم داره منم گفتم یعنی چی باز هم سوالشو تکرار کرد منم گفتم همونقدر دوست داره که مادر شما منو دوست داره از این گفته من ناراحت شد که من گفتم مگه مادرت منو دوست نداره ..خلاصه گفت چرا واسه من آجیل نیاوردین شما شان وجایگاه منو چی فکر کردین.....
حالا میخوام پدر ومادرم راجب این رفتاراش باخانوادش وخودش صحبت کنن نظر شما چیه؟؟
خلاصه بگم حالا که داره دستشون به دهنشون میرسه دارن همه چی رو فراموش می کنن...علتش هم انه که تو خونه اونا سه نفر کار میکنن ولی تو خونه ما فقط پدر هم هست ... اگه به اصل نسب باشه خانواده پدری ومادری منو تو فامیل همه میشناسن و احترام میذارن...اگه من هر چی باشم اون نباید این حرفا رو بهم میزد....
من خودم لیسانسم ودارم خودم کار می کنم اگه خدا بخواد اوایل هم می خوام خودم یه دفتر واسه خودم بزنم ... تعریف خودم نمی کنم ولی از لحاظ تحصیلی وشعور اجتماعی ازشون کم ندارم.....
من همه این مسائلو به مادرم گفتم نگین چرا چون به غیر ازون کسی روندارم که حرفامو بهش بزنم ...
قراره بعد ازدواج با خانواده شوهرم زندگی کنم ولی از این رفتاراشون خیلی می ترسم ....
چند روز پیش پدر شوهرم یعنی می خواستن منو قانع کنن که از این به بعد باید مثل ما خودمونی باشی ... لای صحبتهاش گفت اگه ما یه چیزی لازم داشتیم بدون اجازه میایم واز خونت بر میداریم و میریم ...
خیلی حرف دارم تورو خدا کمک کنین چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)