سلام من تازه عضو این سایت شدم دیگه داشتم می ترکیدم اینقد که حرف تو دلم بود پیش مشاور هم نرفتم فعلا. من و شوهرم 10 ساله که ازدواج کردیم بچه هم نداریم. پدرم از روز اول با این ازدواج مخالف بود. من 19 سالم بود که با هم عقد کردیم و 2 سال بعدشم عروسی کردیم. موقع عقد شوهرم اصلا از لحاظ مالی تو وضعیت خوبی نبود. اینا بماند برای بعد. مشکل اساسی ما از روز اول اختلاف خانوادم با ایشونه. شوهرم از همون اول شرع کرد به گیردادن که بابات این حرفو با منظور گفت و ....و یه نکته منفی که داره عصبانی که میشه فحش و بدو بیراه می گه. اصلا نمیتونه خودشو کنترل کنه. اما بعدش به غلط کردم میفته و معذرت خواهی. فکر شو بکنید یکی به بابای آدم فحش بده اونم منی که عاشقانه پدرمو دوست دارم. عاشق شوهرمم بودم واسه همین باهاش ازدواج کردم. اون پسر خوبیه. کارمنده. برای پول درآوردن تا حد توانش زحمت کشیده سعی کرده همیشه واسه من امکانات فراهم کنه و قلب پاکی داره. البته پدرمم آدمیه که خیلی حرفاش نیش و کنایه داره در غیاب شوهرم پدر و مادرمم هم به شوهرم فحش دادن و بد و بیراه گفتن. متاسفانه یکی دوبار هم با پدرم برخورد رودررو داشته که بعد شوهرم معذرت خواهی کرده و دوباره روابط شروع شده. خلاصه کنم این دعواها و اختلافا دیگه به اوج رسیده تا جایی که شوهرم ازم خواسته دیگه خونه پدرم نرم و دیگه اونقدر دلم از شوهرم رنجیده که از بودن در کنارش لذت نمی برم و اونطوری که باید دوسش ندارم. زندگیمو دوست دارم ولی افسردم و دلم به شوهرم خوش نیست. از خونوادمم ناراحتم. چون تمام این مسائل ایم مسائل این وسط فقط باعث شد که من داغون بشم از شوهرم دلسرد و از خونوادم گله مند. اونا بجای اینکه مشکلات زندگی منو حل کنن واسم مشکل ایجاد کردن. من باید چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)