چند روز پیش داشتم مستندی در مورد سال 2012 میدیدم.اگر چه چندان به نجوم وارد نیستم و حرفهای نوستراداموس رو هم جدی نمیگیرم اما انگار چیزی در وجودم لرزید... نه این که این حرفها رو باور کنم، نه... اما به خودم گفتم اگر واقعا این آخرین فرصت باشه چی؟ اگر این آخرین سالی باشه که نفس میکشم، راه میرم و زندگی میکنم؟اگر این آخرین زمستونی باشه که گلوله برفی درست میکنم وبه سر و کول دختر 5 ساله همسایه مون که همبازی جدید منه! پرتاب میکنم چی؟
اگر این بهار که در راهه آخرین بهاری باشه که سبزه ها رو میبینم و از باغچه قشنگ مادرم شکوفه های سیب میچینم؟
چیزی در دلم صدا کرده...
آخ که دیگه این بار از کنار پیرزن نحیف همسایه که به زحمت چند تا نون رو توی سفره ی کوچیکش پیچیده و با دست دیگه اش عصاشو گرفته بی خیال نمیگذرم...شاید بهش بگم مادر هر روز صبح خودم برات نون میگیرم دیگه شما تو این سرما به خودت زحمت نده.
دیگه این بار خوشحال از این که خونه مون طبقه ی اوله از درب آسانسور که توی زیرزمین گیر کرده بی توجه نمیگذرم...
دیگه کمتر گریه میکنم بیشتر لبخند میزنم...
سلام راننده ی تاکسی مهربان و مودب رو با صدای بلند جواب میدم!شایدم اصلا خودم واسه سلام کردن پیش قدم شم...
نمازهای صبح...وای از این نمازهای صبح و این شیطان رجیم...
چقدر کار دارم...بابا یه سال کمه...خیلی کمه.
اگه امسال آخرین فرصتمون باشه شما چی کار میکنید؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)