به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 22 نخستنخست 123456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 216
  1. #11
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 آذر 91 [ 02:06]
    تاریخ عضویت
    1390-5-27
    نوشته ها
    1,122
    امتیاز
    4,639
    سطح
    43
    Points: 4,639, Level: 43
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 111
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    4,800

    تشکرشده 4,874 در 1,141 پست

    Rep Power
    127
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
    زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
    20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
    مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

  2. 14 کاربر از پست مفید گلنوش67 تشکرکرده اند .

    گلنوش67 (دوشنبه 24 مهر 91), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93)

  3. #12
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 26 مهر 97 [ 09:20]
    تاریخ عضویت
    1390-5-27
    نوشته ها
    1,398
    امتیاز
    13,057
    سطح
    74
    Points: 13,057, Level: 74
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 193
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Social1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,610

    تشکرشده 8,998 در 1,493 پست

    Rep Power
    155
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)

    خدا پشت پنجره ایستاده



    جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت


    جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.


    مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

    بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.


    چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

    ********************************
    پی نوشت :

    گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به

    رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که

    هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه

    کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط

    میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!

    بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه

    فراموش هم میکنه.


    همیشه به خاطر داشته باشید:

    خدا پشت پنجره ایستاده






  4. 17 کاربر از پست مفید bahar.shadi تشکرکرده اند .

    bahar.shadi (دوشنبه 24 مهر 91), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93), مریم85 (سه شنبه 27 فروردین 92)

  5. #13
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 03 شهریور 94 [ 14:10]
    تاریخ عضویت
    1390-6-12
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,076
    امتیاز
    13,834
    سطح
    76
    Points: 13,834, Level: 76
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 216
    Overall activity: 7.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6,166

    تشکرشده 6,121 در 1,114 پست

    Rep Power
    122
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)


    درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.
    چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
    كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. ان كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
    كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
    درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
    چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد.
    روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره‌هایی به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست.


  6. 13 کاربر از پست مفید نازنین آریایی تشکرکرده اند .

    نازنین آریایی (شنبه 11 شهریور 91), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93), مریم85 (سه شنبه 27 فروردین 92)

  7. #14
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)

    یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت،
    همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،
    به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
    در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت :

    ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی،
    اما وقتی که این باور در تونباشه که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه
    ...


    پ .ن : بیان مالکیت و لذت بردن رو از پاراگراف بالا حذف کنید ، و نکات
    "قدر فرصتها رو بدونیم ، شاید فردا دیر باشد "
    "درخت زندگی نیاز به رسیدگی داره ، نیاز به نور محبت ،و شرایط خوب وگرنه خشک می شود
    "
    را مد نظر قرار بدیم.

  8. 15 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 11 شهریور 91), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93)

  9. #15
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 14 اسفند 90 [ 23:46]
    تاریخ عضویت
    1387-7-21
    نوشته ها
    1,027
    امتیاز
    8,463
    سطح
    62
    Points: 8,463, Level: 62
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 287
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    4,165

    تشکرشده 4,222 در 1,018 پست

    Rep Power
    119
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)

    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
    بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
    اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
    زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: "چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
    دخترک پاسخ داد: "من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!"

    باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید

  10. 15 کاربر از پست مفید gole maryam تشکرکرده اند .

    gole maryam (شنبه 11 شهریور 91), هم آوا (یکشنبه 16 آذر 93), مریم85 (سه شنبه 27 فروردین 92)

  11. #16
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 بهمن 92 [ 23:55]
    تاریخ عضویت
    1389-10-14
    نوشته ها
    2,085
    امتیاز
    11,615
    سطح
    70
    Points: 11,615, Level: 70
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 35
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    12,283

    تشکرشده 12,256 در 2,217 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)

    بیسکویت سوخته


    زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است.

    در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.

    یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد. و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت:
    اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.


    همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟
    او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد.

    زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند.
    یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار: درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. یاد بگیریم که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیریم و با انسان ها رابطه ای داشته باشیم که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.


    این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد.
    در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!

    منبع: ایمیل

  12. 11 کاربر از پست مفید hamed65 تشکرکرده اند .

    hamed65 (دوشنبه 24 مهر 91), هم آوا (دوشنبه 17 آذر 93)

  13. #17
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 14 اسفند 90 [ 23:46]
    تاریخ عضویت
    1387-7-21
    نوشته ها
    1,027
    امتیاز
    8,463
    سطح
    62
    Points: 8,463, Level: 62
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 287
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    4,165

    تشکرشده 4,222 در 1,018 پست

    Rep Power
    119
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)

    یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت:...

    بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

    برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید

  14. 13 کاربر از پست مفید gole maryam تشکرکرده اند .

    gole maryam (دوشنبه 06 شهریور 91), هم آوا (دوشنبه 17 آذر 93)

  15. #18
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 10 بهمن 93 [ 13:30]
    تاریخ عضویت
    1387-6-20
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته ها
    264
    امتیاز
    7,391
    سطح
    57
    Points: 7,391, Level: 57
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Created Blog entryTagger Second ClassVeteran5000 Experience PointsSocial
    نوشته های وبلاگ
    2
    تشکرها
    1,724

    تشکرشده 1,825 در 279 پست

    Rep Power
    42
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)


    جوان عابدى هنگام مرگ ، خانواده خود را ديد كه گرد او حلقه زده اند و گريه مى كنند.
    پس رو به پدرش كرد و گفت :اى پدر، چرا گريه مى كنى ؟
    گفت : پسرم فراق تو و تنهائى خود را بياد مى آورم اشك از ديدگانم جارى مى شود.
    خطاب به مادرش گفت : مادرم ،تو چرا گريه مى كنى ؟
    گفت : گريه من به خاطر غم فقدان تو است . عمرى من و پدرت زحمت كشيديم كه عصاى دوران پيرى ما باشى ، اكنون از ميان ما مى روى و ما را تنها مى گذارى .
    پس به همسرش گفت : چه چيزى ترا به گريه وا داشته است ؟
    گفت : اينكه نيكى ترا از دست مى دهم و به غير تو نيازمند مى شوم .
    آنگاه از فرزندانش پرسيد: شما چرا مى گرييد؟
    گفتند: به خاطر يتيمى و خوارى پس از تو.
    پس جوان عابد به آنان نگريست و گريست .
    خانواده اش پرسيدند: تو چرا گريه مى كنى ؟
    پاسخ داد: شما براى خودتان مى گرييد، من هم بر خود مى گريم .
    آيا چه كسى براى سفر طولانى كه در پيش دارم مى گريد؟
    چه كسى به خاطر كمى زاد و توشه من اشك مى ريزد؟
    چه كسى براى من در آن خانه خاكى و تنگ و تاريك قبر گريان است ؟
    چه كسى براى بدى اعمال و سوءحساب من مى نالد.؟
    آيا در ميان شما كه عزيزترين افراد نسبت به من هستيد، و من نيز عزيزترين افراد نسبت به شما هستم ، كسى هست كه براى وقوف من در مقابل پروردگار براى رسيدگى اعمال بگريد؟
    اين بگفت ، و آهى جانكاه كشيد و بمرد


  16. 10 کاربر از پست مفید مهاجر بي نشان تشکرکرده اند .

    مهاجر بي نشان (شنبه 11 شهریور 91), مریم85 (سه شنبه 27 فروردین 92)

  17. #19
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 16 اردیبهشت 94 [ 09:58]
    تاریخ عضویت
    1389-9-28
    محل سکونت
    ایران_شیراز
    نوشته ها
    3,166
    امتیاز
    21,370
    سطح
    92
    Points: 21,370, Level: 92
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 980
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdrive1000 Experience Points10000 Experience Points
    تشکرها
    14,388

    تشکرشده 15,106 در 3,401 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    338
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)

    داستان جالب "آدمخوارها"

    پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند
    هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."
    آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.
    چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. ام�`ا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"
    آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
    بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
    یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
    رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟!
    از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.


  18. 7 کاربر از پست مفید ویدا@ تشکرکرده اند .

    ویدا@ (دوشنبه 06 شهریور 91), هم آوا (دوشنبه 17 آذر 93), مریم85 (سه شنبه 27 فروردین 92)

  19. #20
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 14 اسفند 90 [ 23:46]
    تاریخ عضویت
    1387-7-21
    نوشته ها
    1,027
    امتیاز
    8,463
    سطح
    62
    Points: 8,463, Level: 62
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 287
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    4,165

    تشکرشده 4,222 در 1,018 پست

    Rep Power
    119
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)


    روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می­زد و پروانه­ای را لابه­لای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. .

    دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من می­خواهم شاد باشم. پری سرش را جلو­آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.

    موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او درباره راز شادی­اش سؤال می­پرسید لبخند می­زد و می­گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.

    موقعی که پیر شد، همسایه­ها می­ترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود. آنها به او التماس می­کردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟

    به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟

    پیرزن دوست داشتنی، فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت اصلاً مهم نیست آدمها که باشند و چقدر سعادتمند به نشر برسند، آنها هر که باشند به من نیاز دارند!


    واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست. زمانی که خداوند انسان را خلق می­کرد، به فکر تفریح و یا سرگرمی خود نبود. بلکه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق کرد. ما با کم شمردن خود علاوه بر اینکه خود را در غم و غصه فرو می­بریم، بلکه حتی به خداوندی که انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نامگذاری کرد بی­احترامی می­کنیم. فقط کافیه تا ما هم به حرف پری گوش کنیم:

    مهم نیست که چه کسی هستی، کجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه کسانی باشند، دکتر، مهندس، فقیر و یا غنی فقط یک چیز مهم است : دیگران هر که باشند به من نیاز دارند.


    فقط اینگونه با ایمان داشتن به اینکه خداوند ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم. و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است. با امید به اینکه همیشه شاد شاد شاد باشید با یک آیه از انجیل مطلب امروز رو تموم می­کنم: در خداوند دائمًا شاد باشید. و باز می گویم شاد باشید


    منبع: ایمیل ارسالی

  20. 6 کاربر از پست مفید gole maryam تشکرکرده اند .

    gole maryam (شنبه 11 شهریور 91), هم آوا (دوشنبه 17 آذر 93)


 
صفحه 2 از 22 نخستنخست 123456789101112 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 412
    آخرين نوشته: دوشنبه 12 خرداد 99, 06:16
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:32 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.