ایستاده بودم منتظر، به امید دستی که پنجره ام را به روی روشنایی بازکند وتو آن را گشودی وبا سخاوت خورشید
ورحمت باران،دانه ام را ازکویرتنهایی بیرون آوردی ودردشت عشق رویاندی. من با دستهای تو بارور شدم ورشد کردم
ودوست داشتن را آموختم.تو مرابه انتهای دشت بردی،در آنجا اقاقی هایی را دیدیم که نور می پاشیدند و از دیار شب
گذر می کردند.تویک اقاقی به دستم دادی وراهم را روشن نمودی وپنجره ام را که بسته بودبه روی نور گشودی،به سوی
دریچه روشنایی.پس تو باسخاوت خودباران رحمت برمن باراندی وبه سوی عشق کشاندی.عشقی که سرچشمه از
احساست می گرفت.اینک ما ایستاده ایم... من وتو...تا بازکنیم پنجره بسته را به روی طالبان نور.
به رویمان دریچه ای است که به دست روشنایی گشوده می شود...
علاقه مندی ها (Bookmarks)