سلام و با تشکر از سایت عالی تون
من یه مشکلی داشتم که می خوام ازتون خواهش کنم منو راهنمایی کنید
من بهاره هستم و تقریبا هشت ماهه که با محمد ازدواج کردم . ما با هم غریبه بودیم و هیچ آشنایی نسبت به هم نداریم. شش ماه نامزد بودیم. محمد در همان اوایل ازدواج بهم گفته که به من علاقه داره هنوز هم می گه. ولی همون اول که راجع به خودمون حرف می زدیم او از خانواده اش گفت و خب راستش من ازش پرسیدم که تا حالا عاشق شده یا نه. او هم بهم گفت که دخترعموشو خیلی دوست داشته و می گفت چون از بچه گی باهاش بزرگ شده مثل خواهرشه و از این حرفا. من خوب یه کم حسودیم شد. الهام(دخترعمو) تو شمال زندگی می کنند. چند ماه بعد از نامزدی خانواده محمد تصمیم گرفتند برن شمال . اینو یادم رفت بگم که من توی خانواده مذهبی بزرگ شدم. خانواده ای که دختراش با پسرای فامیل به جز یک احوالپرسی معمولی حرف دیگه ای نمی زنند. محمد از یه خانواده ثروتمنده و من از یه خانواده معمولی. موقعی که به شمال رسیدیم الهام هم اونجا بود. الهام شوهر و یک بچه داره. محمد به محض رسیدن به الهام شروع کرد به شوخی و خنده با الهام طوری که من اصلا اونجا وجود ندارم. من هم که از یه خانواده مذهبی بودم خیلی جا خوردم ولی هیچی نگفتم. الهام زیاد زندگی خوبی نداره و با شوهرش مشکل داره. به خاطر همین وقتی می دید که منو محمد با هم خوبیم خیلی حسودیش می شد. من اینو از چشماش می خوندم. هر کاری می کرد که منو ضایع کنه. با حرفاش، با طعنه هاش ولی محمد هیچی نمی گفت. یعنی از این حرفا سر درنمی یاره چون الهام طعنه و کنایه هاشو به حالت شوخی می گفت. بعد از اینکه از شمال اومدیم من به محمد اعتراض کردم که این چه رفتاری بود. او هم خیلی راحت گفت که مثل خواهرشه. منم قهر کردم و او هم همینطور. من خیلی دل نازک هستم و تو این چند ماه واقعا به محمد علاقه پیدا کرده بودم . به خاطر همین دعوا من خیلی گریه کردم تا چند روز با هم قهر بودیم. آخر هم من طاقت نیاوردم و معذرت خواهی کردم. فکر می کردم با گفتن این موضوع که من وقتی این رفتارو با الهام داری ناراحت می شم محمد قبول می کنه .او هم گفت که درسته که بهت گفتم قبل از ازدواج او رو دوست داشتم ولی الان تو رو دوست دارم ولی وقتی دوباره الهام رو دیدیم دوباره این موضوع تکرار شد و من دوباره اعتراض کردم ولی هیچ فایده ای نداشت جز قهر دوباره محمد و معذرت خواهی من. دفعه آخر تا چهار روز با من قهر بود. من اینقدر گریه کردم تو این چند ماه که احساس می کنم چشمام داره ضعیف می شه. دفعه آخر که با هم قهر بودیم به محمد گفتم باشه من دیگه مشکلی ندارم که با الهام این رفتارو داری چون فکر می کردم شاید رفتار من اشتباه باشه و او درست می گه. وقتی هم که رفتیم شمال سعی کردم از خود الهام یاد بگیرم. هر چی او طعنه می زد منم سعی می کردم با شوخی جوابشو بدم. محمد هم خیلی خوشحال شد که من تونستم باهاش کنار بیام. الهام هم با من خیلی خوب شده بود چون چند دفعه کنار هم نشستیم و از زندگیمون حرف زدیم ولی تا چند روز پیش که دوباره الهامو دیدیم. توی خونه مادرشوهرم دعوت بودیم و من کنار محمد بودم و الهام هم روبروی محمد. محمد از تمام غذاهایی که سر سفره بود برای او کشید و جلوش گذاشت در صورتی که من کنارش بودم با او می گفت و می خندید. ایندفعه حتی مادرشوهرم هم فهمیده بود که من ناراحت شدم و چند تا سرفه کرد که محمد بس کنه ولی محمد متوجه نمی شد. من از سر سفره بلند شدم و به کار دیگهای مشغول شدم و وانمود کردم که حرفاشونو نمی شنوم. این با دیگه به محمد اعتراضی نکردم چون دوست نداشتم باهام قهر کنه ولی طاقت نیاوردم و اومدم اینجا که منو راهنمایی کنید. رفتار من اشتباه ست؟ یا رفتار محمد؟ به نظرتون من چجوری این مشکلو حل کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)