سلام به همه
فکر میکنم تا حد زیادی منو میشناسین اما خیلی مختصر یک کوچولو از خودم میگم
26 سالمه - 1 سال و 9 ماه هستش که ازدواج کردم همسرم هم 26 سالشونه
خیلی همدیگرو دوست داریم و زندگی خوب و آرومی داریم (البته چند ماه پیش مشکلات زیادی واسمون پیش اومد که نتیجه حل شدنش محکم شدن پایه های زندگیمون بود)
همسر من مرد مهربون و با منطق و اجتماعی هستش.روابط عمومی قوی هم داره کلا ادم شادیه و همیشه تو هر چیزی که سر رشته داشته باشه صاحب نظره
اینها رو گفتم که بعد دوستان نگند همسرت منزویه یا افسرده است یا اجتماعی نیست
مهمترین (شاید تنها) مشکلی که ما باهم داریم اینه که همسر من درون گراست. و چون خانواده کم جمعیتی داشتند با فامیلهای محدود ، اصولا در دوره مجردی چیزی به نام دید و بازدید عید یا مهمونی رفتن (مثلا فلانی سفره داره - یا فلانی تولد گرفته دعوت کرده و و و ) تعریف خاصی نداره و هیچوقت هم مجبورش نمیکردن که مهمونی بره با این عنوان که " زشته دعوتمون کردت اگه نریم ناراحت میشن"
خانوادگی معتقدن نه به خودت سخت بگیر نه به مردم... واقعا هم همینه نه از کسی توقعی دارن و نه به خاطر کسی خودشونو تو دردسر میندازن(کاملا بر عکس خانواده من)
************************************************** *********
************************************************** *********
مشکل ما اینه که وقتی یک جایی مهمونی دعوتیم من انگار میخواهند جونمو بگیرن تا به ایشون میگم
اونهم نه اینکه بگه من نمیام همینکه گفتم خودت برو...... ، نــــــــــــــــــــــــ ـه ولی هیچوقت اشتیاقی واسه اومدن تو چهرهاش ندیدم
همیشه هم اول میپرسه نمیشه نریم؟
میاد ولی نه از رووی رغبت ....فقط به خاطر من
توی 2 تا عیدی که گذشت به جرات بگم من زهر مارم شد
چون واسه خونه هر کدوم از فامیلها ما قبلش فیلم سینمایی با آقا داشتیم و اگه پدرم نبودن عمرا که میومد حرمت بابا رو نگه میداره و خب اصرارهای منهم بی تاثیر نیست
من از الان واسه عید امسال دلهره دارم که چه خاکی به سرم بریزم
چجوری ببرمش
جالب اینجاست اگه جایی نخواهد بیاد نمیگه ولی یک فیلمهایی در میاره که اخرش یا دیر بشه یا یک دعوا راه بیفته بگه تو اعصابمو خورد کردی نمیریم مثل دقیقا عید امسال
میخواهم تو این زمینه کمکم کنید که من باید چه رفتاری داشته باشم تا مشکلی پیش نیاد؟
وقتی نمیاد جایی و من تنها میرم مهمونی (شاید 1-2 بار بیشتر این اتفاق نیفتاده کلا) ولی اخم و تخمهای مامان بابام عین خنجر تو قلبمه و اینکه اونو به اجتماعی نبودن محکوم میکنن و همش میگن ابرومون میره جلو فامیل و از این حرفها
شاید یک علت این رفتار خانوادم برادرم باشه که به تازگی هم ازدواج کرده
یعنی جایی نیست که مهمونی باشه و این دوتا (داداش و زن داداشم) نرن
یک وقتایی دلم میخواهد داداشم هم نیاد که نیومدن همسرم هم قابل توجیه باشه(برادرم از منو همسرم 2 سال کوچکتره) ولی همه جا میاد اونم با روی خوش.... بگو بچه تو کار و زندگی نداری؟؟؟؟
مرتب همسر من با براردم مقایسه میشه البته فقط پیش روی من و اینها رو اعصابمه
نمیزارم شوهرم این مقایسه رو بفهمه
خواهش میکنم تو این زمینه به من کمک کنید و بهم راهکار بدهید
یکچیز دیگه هم بگم یادم رفت
من خودم هم خیلی از رفت و آمد خوشم نمیاد یعنی میرم ولی گاهی از رو اجبار
ما بیشتر تفریح کردنامون تو خونه است و ترجیح میدهیم عوض اینکه تو پاساژها و سینما وقت تلف کنیم تو خونه فان کنیم همینم باعث شده به ما بگن افسرده
چون داداشم اینها برعکس ما هستند و همش بیرونن
*****************************************
کلا معروفیم که همیشه دیر میرسیم
شوهرم که تو زمان و وقت بد قول هست و همیشه دیر میکنه اگه هم قرار بزاریم که خانوادگی جایی بریم همه میدونن که ماهیشه دیر میرسیم و بای کلی منتظر ما بمونن
اونوقت من واقعا دلم میخواهد زمین دهن باز کنه منو درسته قورت بده ولی این نگاههای عصبانی بابامو نبینم
داداشم زودتر از همه میرسه گاهی بهش میگیم تو از دو روز قبل جا گرفته بودی اونجا؟( به شوخی)
علاقه مندی ها (Bookmarks)