سلام نمی دونم تاپیک قبلی من رو خوندین یا نه بازم ازتون کمک می خوام ولی قبلش باید یه توضیحی از اول زندگیمون بدم
ما سال 78 ازدواج کردیم بطور سنتی مدرن یعنی در حالی که خانواده هامون کاملا خبر داشتند توی محل شرکت یکی از فامیلایه نزدیکمون قرار می زاشتیم و صحبت می کردیم به مدت شش ماه تا اینکه به این نتیجه رسیدیم که نیمه گم شده همدیگه هستیم وازدواج کردیم زندگی خیلی عاشقانه ای داشتیم اونقدر که زبانزده دوست و اشنا بودیم حتی توی محل کار هر دوتمون هم متوجه شده بودنداینگار هیچ وقت برای هم تکراری نمی شدیم بلکه روز به روز جدیدتر از قبل اگه روزی ده دفعه بهم سر کار زنگ میزدیم باز هم دلتنگ هم بودیم حسابی با هم برنامه ریزی کردیم و توی یه زمان کم با همدلی زندگیمون رو از زیر صفر حسابی گشیدیم بالا طوری که پدر مادرامون فقط کارشون شده بود صدقه دادن برا ما بعد از پنج سال که از زندگیمون گذشت ودیگه هر دوتامون نیاز شدید داشتیم تا عشقمون رو با بچه به هم محکم گره بزنیم اقدام کردیم و خدا یه دختر نازنین و زیبا و فوق العاده مهربون بهمون هدیه داد بخاطی بچه من دیگه سر کار نرفتم و شوهرم مجبور شد برای خرج زندگی محل کارش رو به جنوب منتقل کنه تحمل اون روزها خیلی وحشت ناک بود ما که نه ساعت کاری رو به سختبی تحمل میکردیم حالا باید از اول تا اخر هفته از هم جدا می بودیم یه مدت من هم رفتم جنوب ولی به خاطر شرایط دخترم مجبور به برگشت شدم برای اینکه تنهائی رو کمتر کنم شروع کردم به خوندن برای فوق ولی همین باعث شد وقت من پر بشه واز شوهرم غافل بشم و خوب وقتی هم برمگشت کار های بچه تمام وقت منرو می گرفت و دیگه نمی تونستم مثل قبلا باهاش باشم و از سروکولش بالا برش و البته تنهائی خیلی روی روحیه من اثر گذاشته بود و دیگه مثل قبل شاد نبودم تا اینکه اتفاقی که نباید میافتاد افتاد ابته خدا وکیلی شوهرم خیلی انسان شریفیه چون در واقع خودش اقرار کرد و ازم کمک خواست حالا از اون اتفاقات که توی تاپیک قبلی براتون تعریف کردم سه سال می گذره دخترم شش سالشه ومثل مریم مقدس پاک و مهربونه خودم شغل خیلی خوبی دارم و شوهرم هم کارش رو به تهران منتقل کرده و تا حدود زیادی رابطمون مثل روزهای اوایل زندگیمون شده دوباره شدیدا دلم می خواد یه بچه دیگه از عشقم تو وجودم باشه ولی شوهرم زیاد موافق نیست میگه می ترسم من از نظر روحی خیلی به تو وابسته ام اگه دوباره خیلی مشغول بچه بشی و یا شغلت رو که اینقدر توش پیشرفت کردی از دست بدی روحیه ات اسیب می بینه و بعد من اسیب می بینم از طف دیگه اینقدر دخترم مهربونه که میبینم حیفه یه خواهر یا برادر نداشته باشه من هم زیاد وقت ندارم نهایت تا یکی دو سال دیگه باید بچه دار بشم وگرنه دیر میشه حالا بنظرتون چکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)