سلام دوستان
نمی دانید چقدر دوست دارم با کسانی حرف بزنم که مرا نشناسند و نبینند...باور کنین از همتون خجالت می کشم با اینکه نمی بینمتون و نمیشناسمتون ولی از همه و بیشتر از همه از خودم و از خدای خودم شرم دارم...
دلم گرفته...
بازهم اشکام صورتمو خیس کرده
من درست نمی شم
آخرین بار 3 -4 ماه پیش بود که با تمام وجود با خودم و خدا عهد کردم ادم بشم و خشممو کنترل کنم
کتاب خوندم...تمرین کردم و دلم خوش که دیگه همه چی داره درست می شه
اما اینبار حسابی خراب کردم...






شوهرم و دوست دارم مرد خوبیه مهربونه باوفا مسئولیت پذیر و همراه..
اما از دیدگاه من 2 تا عیب بزرگ داره
1- محبت کلامی نمی کنه ...بارها براش توضیح دادم...کتاب خوندم برنامه نشون دادم اما نه محبت مستقیم کلامی بلد نیست ...خانواده ش مثل خودشن مهربون و خیلیی بامحبت اما درست مثل خودش با عمل نه با حرف
2- خوبه خیلی خوبه اما تا زمانی که من خوب باشم به محض اینکه کوچکترین بی توجهی و ناراحتی از من ببینه اونم بی توجه می شه و محل نمی ده و این منو عذاب می ده ارزو به دلم مونده فقط یک بار نازمو بکشه هیچوقت ...می یاد پیشم بگم نه بلافاصله می ره و دیگه بهم توجهی نداره یعنی من نمی تونم برای شوهرم حتی کمی به اصطلاح خودمو ...





رفتیم مسافرت...خونه برادرم... باهمه اعضای خانواده من...خوش گذشت شوهرم با همه خوب و مهربون... جز من...شبها پشتشو می کرد و در روز با من به سردی برخورد می کرد..منم ازش پرسیدم گفت از خستگیه وسعی کردم بی توجهی شو تحمل کنم
شب اخر ما قراربود تهران بیایم بنابراین با بقیه خداحافظی کردیم و خوابیدیم شوهرم طبق معمول با بی توجهی پشتشو کرد و خوابید تقصیر من بود رفتم پیشش گفتم یادت باشه این 3 ومین سفریه که مارو می یاری و بداخلاقی می کنی
همه خواب بودن برقا خاموش بود یهو شوهرم از جاش پرید و شروع کرد به داد وبیداد...
می زدم توصورتم ازش می خواستم اروم حرف بزنه اما اون رعایت نمی کرد و متاسفانه منم کش دادم...می تونستم سکوت کنم اما درایت نداشتم منم کش دادم و تحریکش کردم شوهرم هم مرتب داد و فریاد...
هیچکس نیومد تو اتاق ما...


اروم اروم گریه کردم و به شوهرم گفتم کارما و رندگی ما دیگه فایده ای نداره بهتره از هم جدا شیم- می دونم اشتباه کردم-
یهو اروم شد اومد ازم عذرخواهی کرد حتی خواست بهم نزدیک بشه نذاشتم رفت خوابید و من موندم و یه دنیا شرمندگی از همسر برادر و برادر و شوهرخواهرو... بماند که منو شوهرم بعد از پدر و مادرم از همه بزرگتریم...
شوهرم خوابید ...من بشدت عصبانی شدم یادم اومد که چقدر بهش التماس کرده بودم که اروم صحبت کنه اما اون نشنیده گرفته بود...به ابرویی فکر می کردم که دیگه نداشتیم...با عصبانیت 5 صبح بیدارش کردم و گفتم زودتر بریم بیرون گفتم از خونه برادرم برو بیرون....
عصبانی شد و رفت و پدرم را اورد وقتی داشت می رفت دوباره التماس که به بقیه نگو اما توجهی نکرد و پدرم و اورد تو اتاق و...پدرم هیچی نگفت هیچ قضاوتی هم نکرد گفت پاشید بخو ابید سرحال تر که شدید برین تهران...
ابروم رفته...





افسرده ام
و خسته و داغون
از سفر برگشتیم خونه
توان روبرو شدن با خانواده ام را ندارم
به تلفن هایشان جواب نمی دهم
احساس می کنم تلاش من برای زندگیم مثل اب در هاوان کوبیدن است
98 درصد من مقصر بودم
چرا متوجه نشدم که هر سخن جایی و هرنکته مکانی دارد
بازهم به شوهرم و به همه بی احترامی کردم...