پارسال که تصمیم داشتم ازدواج بکنم. توی این سایت مقاله ها را میخوندم. با دختری آشنا شده بودم(که الان میفهمم که چقدر هیچ ربطی به هم نداشتیم) ولی پارسال با این مقاله ها هی مخالفت میکردم. گذشتو من برای اولین بار در عمرم با دختری دوست شدم و ۵-۶ ماه دوستیمون ادامه داشت و خودم خواستم که این ارتباط قطع بشه.
رابطه دوستی احساسی هزینه خیلی سنگینی داره و من تو این مدتی که با ایشون دوست بودم (با اینکه دختر خوبی هم بود - ولی اصلا به درد ازدواج با هم نیمخوردیم) کلی چیزا یاد گرفتم از جنس مخالفم.از روحیاتش . همین مقاله هایی که پارسال با اکثرشون مخالف بودم الان که میخونم نه تنها تایید میکنم بلکه کلی کیف میکنم. من در این رابطه دوستی خیلی چیزا بدست آوردم از لحاظ معلومات و فکر واقعی در مورد جنس مخالف (نه تصورات)
*)فهمیدم دخترها یک وسیله نیستند که هر آقایی ازشون خوشش اومد با هر هزینه ای (چه مالی - چه احساسی و عواطفی) بخواد اونا را بدستشون بیاره و اونا هم حق انتخاب دارند.
*)فهمیدم دوستی احساسی باعث میشه که آدم چشم روی معایب و اون ضد معیارهاش ببنده و در مرحله انتخاب شدیدا این موضوع مضرره و کلا با ارتباط دوستی مخالف شدم
*)فهمیدم همه احساسات و عواطف و لاو ترکوندن ها بعد از مدتی شاید چند ماه کاملا عادی عادی میشه.
*)فهمیدم جلوی یک دختر چه حرفایی را باید زد چه حرفایی را نباید زد و چه جوری باید رفتار کرد.
*) فهمیدم چت چیز خوبی نیست حداقل برای انتخاب دوست جنس مخالف یا همسر آینده چون یکدیگر دیده نمیشند و بعد از مدتی که با هم در ارتباط باشند و احساس پیدا بکنند و زمانی که همدیگه را دیدند و معیاراشون مطابق نبود اون احساسه نمیزاره تصمیم درست بگیرند.
*) فهمیدم اگر دو نفر قسمت همدیگه باشند به هم خواهند رسید و اگه صلاح خدا به این باشه که دو نفر بدرد هم نخورند ولی خودشون متوجه نباشند (یا درگیر احساسات شده باشند) حتما نشونه هایی خدا قرار میده و نباید روی اونا تاکید کرد. کلا نباید روی ازدواجی که به هر دلیلی یه مشکلی توش بوجود میاد اصرار کرد و همچنین که اگر این مورد نشد حتما مورد بسیار بهتر و مناسبی را خدا درنظر گرفته و باید صبور بود و عجله نکرد.
خلاصه با تموم این فهمیدن ها. هزینه جدا شدن از اون ارتباط را هم دادم که ناراحتی و عذاب وجدانی بود که بخاطر وابستگی طرف مقابلم پرداخت کردم.
در حال حاظر خانمی را دانشگاه پسندیدم(همه ظاهرشون هم رفتار و طرز برخوردشون) و (خوب با شناختی که از دخترها داشتم) خیلی ارتباط سالمی (نه دوستی ) باهاشون برقرار کردم و خودم را به ایشون کاملا معرفی کردم.که در مورد ازدواج چی فکر میکنم.افکارو اهداف و ... من چی هست. و همچنین میخواستم فاز فکری ایشون را ببینم چی هست که خوب یه سری حرفایی رد و بدل شده. (لازم به ذکره اصلا پیشنهاد ازدواج یا دوستی چیزی ندادم فقط گفتم بیایید پیرامون ازدواج اطلاعاتمون را به اشتراک بگذاریم - چون به خاطر زیبایی و ظاهر ایشون روزی ۱۰ نفر انواع اقسام پیشنهادات را بهشون میدند. ولی من نه بخاطر ظاهر چونکه طرز برخورد و رفتارشون من را کنجکاو کرد که ممکنه ویژگی خوب دیگه هم داشته باشند ایشون)
خلاصه یه سری صحبت هایی شد.
موضوعی که هست اینه که ایشون زیاد تمایلی به صحبت کردن نشون نمیدند و همه ارتباطات از طرف من بوده.و زمانی هم که اینو مطرح میکنم میگند که نه خیلی هم دوست دارند پیرامون این موضوع با من صحبت بکنند ولی در رفتار اصلا چنین چیزی مشهود نیست .
یا اصلا تو فاز ازدواج نیست. یا من را نپسندیده . یا تمایلشو به هر دلیلی نشون نمیده
به هر حال تا چند روز دیگه این مساله را روشن میکنم و مستقیم میرم پیشنهاد میدم
چیزی که خواستم بگم این هست.با توجه به اینکه من همه این مسائل را میدونم و یه جورایی تجربش کردم. مقاله ها را خوندم . همیشه سعی ام بر این موضوع بوده که منطقی رفتار بکنم. ولی این احساساته هم یه ذره اش بوجود اومده و شایدم میاد. با اینکه میدونم درست نیست.خلاصه خیلی فکرمو درگیر کرده و به شدت در حال سرکوب کردنش هستم.یعنی خیلی دوست دارم مثلا ایشون هم تمایل به من نشون میداد (در صورتی که این کاملا اشتباست و ازدواج به این حرفا نیست. حتی تمایل هم نشون بده کلی مسائل و مشکلات و مراحل دیگه هست تا برسه به ازدواج) خلاصه خودم را گول نزنم . الان درونم جنگ نزاع بین احساسات و منطق هست.
و من دارم سعی میکنم که ایشون را از تو ذهنم پاک کنم.و یهو حواسم پرت نشه ببینم وابسته شدم.
که میگم چند روز دیگه با پیشنهاد مستقیم همه ابهامات و ... رفع میشه.در کل گفتم حتی با وجود دونستن همه این موضوعات و تجربه و ... احساساته چیزی نیست که دست خود آدم باشه و بوجود میاد.
و بصورت مقطعی لذت بخش هم هست. اون تصورات (در واقع توهمات) مثبتی که شما با فرد مقابل میکنید تو ذهنتون..
خلاصه اینجوریه.
دعا کنید برام
علاقه مندی ها (Bookmarks)