با سلام خدمت همه كاربران و مديران محترم تالار.
من عضو جديد هستم و ميخواهم درباره بزرگترين مشكل زندگيم از شما كمك بگيرم.اميدوارم مكان مناسبي براي طرح موضوع انتخاب كرده باشم.
من 23 سال دارم و تنها فرزند خانواده.از زماني كه به ياد دارم اختلافات و مشاجره هاي پدر و مادرم بزرگترين عامل تنش و ناراحتي در خانه ما بوده.آنها از همان آغاز ازدواج با يكديگر اختلاف داشتن،بر سر مسائل كوچك و بزرگ.مشكلاتشان يكي دوتا نيست كه بخواهم اسم ببرم .انها در هيچ چيز با يكديگر تفاهم ندارند. هر دفعه جنگ و جدل بر سر يك مسئله ست.. به طور خلاصه مي تونم بگم كه اونها كاملا دو انسان متضاد هستن كه از اول هم نه براي عشق و علاقه كه صرفا براي اينكه ازدواج كنن با يكديگر ازدواج كرده اند.زندگي اونها بارها به بن بست رسيده و حتي يك بار هم به صورت رسمي جدا شدن كه چون مادرم منو باردار بود منصرف شدن و دوباره آشتي كردن كه اي كاش اين كار رو نمي كردند.
من شخصا در اين بين پدرم را مقصر اصلي مي دونم.با اينكه ظاهرا مرد خانواده دوستيه...اما خيلي سرد و بي احساس هست.به خواسته هاي روحي و رواني همسر و فرزندانش توجهي نداره و فكر مي كنه تنها چيزي كه ما نياز داريم خوردن و خوابيدنه !! و درنتيجه از لحاظ تامين خوراك و اين چيزها مشكلي نداريم..اما كافيه بگيم مثلا لباسي بخريم يا مسافرت بريم يا....فوري با مخالف ايشون رو به رو مي شه.ضمن اينكه پدرم بددهن و فحاش هم هست..سر كوچكترين مسئله اگه عصباني بشه مي تونه به راحتي زشت ترين دشنام ها رو به ما نثاركنه.ايشون كارمند رسمي دولت بوده و حالا بازنشسته هستن.ميزان تحصيلات پدر و مادرم هر دو ديپلمه.سالهاي ساله كه پدرم افسردگي داره و به هيچ وجه زير بار نمي ره تا خودشو درمان كنه...با حرف ،با شوخي ،با دعوا هم نتونستيم او رو راضي كنيم كه مشكل داره و بايد درمان بشه.هميشه بي حوصله و كج خلق هستش.علاقه اي به گذروندن وقت با همسر و فرزندش نداره و ترجيح مي ده كنار خانواده خودش( خواهرها و برادرهاش ) باشه. مادرم مي گه از همان اول ازدواج هم همينطور بوده و من( همسرش) براش جايگاهي در زندگي نداشتم و هميشه به من به چشم يك غريبه نگاه مي كرد و زن برايش نه شريك زندگي كه يك غريبه كه بايد تا آخر عمر باهاش زندگي كنه هست.پدرم هرگز من يا مادرم رو حتي مورد محبت كلامي قرار نداده و در رفتارهاش هم ما چنين چيزي حس نمي كنيم.البته مادرم هم زني به شدت حساس و عاطفي بوده كه با گذشت زمان و داشتن زندگي زناشويي ناموفق تبديل به زني افسرده و شكست خورده شده كه امرور نه تنها نمي تونه براي من مادري كامل و تكيه گاه باشه بلكه در همه چيز به من وابستگي پيدا كرده.
همه اين مسائل باعث شده تا اين دو امروز از هم كينه هاي قديمي و كهنه داشته باشن و مثل دشمن به يكديگر نگاه كنن. با گذشت اين همه سال هيچ كدام از مشكلاتشون رو نتونستن سر و سامان ببخشند.در منزل ما صداقت ، اعتماد ، عشق و محبت و يكرنگي بي معني و غريبه اند.
در اين بين من زيربار فشار زيادي هستم.هميشه در ميان دعواها هستم و بايد همه چيز را ببينم و سكوت كنم بدون اينكه كسي به من كمك كنه.بايد اعتراف كنم كه اين اواخر به شدت از همه چيز خسته شده ام و حتي دلم مي خواد ديگه در اين خانه زندگي نكنم.البته اين مشكلات من رو افسرده و حساس كرده اما هميشه در تلاشم خودم رو حفظ كنم و نگذارم اين شرايط روح منو نابود كنه.اما بايد بگم واقعا خسته هستم و احساس مي كنم بيشتر از اين توان ندارم.
حتي گاهي در ميان اين مشكلات به مادرم پيشنهاد كردم از هم جدا بشن و همه چيز تموم بشه.اما پدر و مادرم در اين مورد هم مصمم نيستن و با اينكه بارها و بارها مطرح كردن كه از هم جدا مي شن اما چنين كاري رو انجام ندادن.به خصوص جدايي براي مادرم كه زني به شدت حساس هستش خيلي سخته..اون به تنهايي قادر نيست زندگي كنه و اين براش با سختي و رنج فراواني همراهه.
اگه صادقانه بگم حتي خود من هم از طلاق اونها وحشت دارم و دلم نمي خواد اين اتفاق بيفته، هرچند فكر مي كنم طلاق راه بهتري هست تا ادامه اين زندگي.
دوستان خوبم شما بگيد بايد چه كرد؟؟ جدايي و طلاق بهتره با ماندن و سوختن وساختن؟؟ من در اين ميان چه بايد بكنم؟تكليف من چيه؟ بهترين روزها و ساعات زندگي و نوجواني و جواني رو با استرس و جنجال و فرياد گذروندم.نمي خوام زندگي و آينده م به خاطر داشتن چنين خانواده اي نابود بشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)