سلام
راستش اولین دفعست که میخوام اینجا بنویسم
خیلی وقته عضوم ولی فقط خوندم تا امروز...
خب از اینجا شروع میکنم که من نه اهل دوست پسر بودم و نه هستم یه جورایی همه برام فقط یه دوست معمولی حساب میشن مثل یه رابطه معمولی مثل همه تو دانشگاه... سال 85 وارد دانشگاه شدم و بر اثر کلی ماجرا و یه جور لج و لج بازی من با پسری اشنا شدم که از دوستای یکی از پسرای دانشگاهمون بود (هم رشته هم نبودیم)
چشم باز کردیم دیدیم شدیم دوتا دوست که هر چند وقت یه بار به هم زنگ میزنیم و اس ام اس میدیم...تصمیم گرفتیم بشیم دوست (به قول معروف دوست دختر پسر)
اوایل هیچی برای من مهم نبود بر عکس اون که توجه زیادی میخواست...همدیگرو زیاد نمیدیدیم...تا جایی که رابطه به دلائلی کات شد و دوباره روز از نو روزی از نو فقط الان منم بهش عادت کرده بودم ولی نمیخواستم نشون بدم و حتی هیچوقت نمیگفتم دوستت دارم...
رابطمون خیلی خوب شده بود اونم خیلی عوض شده بود برای هم میمردیم و زنده میشدیم من قرار بود برم مالزی که در تلاش بودم خونوادم رو منصرف کنم...همیشه میفتم من و اون قراره بعدش چیکارکنیم/؟؟اگه وابستگی بیشتر از این شه حداقل من بعد از رفتنم بدون اون میمیرم...(اینم بگم که ما زیاد با هم دعوا میکردیم)به خاطر همین هر دفعه یه بهونه برای ندیدن میاوردم و اون میگفت دیگه دوستم نداری که نمیای ببینیم...
من همه زندگیم شده بود علی...با پدرم قرار گذاشته بودم که اگه اینجا دانشگاه قبول شدم نرم...از صبح میرفتم کتابخونه..همه تفریح و دل خوشیمم حرف زدن و اس ام اس بازی در طی روز و تا ساعت 3 صبح با علی بود..
کم کم داشت سرد میشد... زنگ زدنا و اس ام اس بازیا کم شد بهونه اوردناش زیاد شد (مامانم فهمیده و نیستم و نمیتونم و از این حرفا)(خوب میدونستم همش دوروغه چون قبلا حتی پیشه مامانشم باهام حرف میزد پس یعنی مامانش میدونسته که با یکی دوسته)
خلاصه که زد و من همینجا دانشگاه قبول شدم ولی دیگه علی اون علی نبود:(
گذشت تا یه روز اس ام اس داد دیگه تموم...همه دنیا رو سرم خراب شد زنگ زدم نزدیکه 1 ساعت داشتم پشت تلفن گریه میکردم ولی سنگ بود انگار فقط گفت هر وقت گریت تموم شد بگو قطع کنم:( (این رو خوب میدونم و خوب شناختمش که قسم دوروغ نمیخوره...علی پدرش چند سال پیش فوت کرده و به خاطر همین مامانش براش از همه عزیز تره )باورم نمیشد کسی که میگفت تنها ووروجکشم...کسی که قسم میخورد که بهترین و پاکترین دختریم که تو زندگیش بودم...که تنها کسیم که دوست داشتن واقعیم رو حس میکنه...کسی که 24 ساعت میگفت من ارزش این همه خوبی تو رو ندارم...اینکه اصلا لیاقت من رو نداره...اینکه باید حلالش کنم چون خیلی اذیتم میکنه...کسی که 24 ساعت میگفت باهات ارومم و کلی حرف دیگه...الان دیگه هیچی براش مهم نبود...
گوشیش رو خاموش کرد من حتی به اون دوستشم چند وقت بعد زنگ زدم ولی فایده ای نداشت...خودم موندم و خودمنه کسی تو خونوادم میدونست نه دانشگاه میرفتم که بخوام با دوستام دربارش حرف بزنم...حتی خواهرمم نمیدونست چون اون اوایل سر علی دعوا کرده بودیم...خلاصه که رفتن پیش مشاور و گریه های شبانم شده بود همه وقتم...
تازه داشتم به نبودنش عادت میکردم یا بهتره بگم نبودنش رو به اجبار قبول میکردم که 3 ماه بعد بهم اس ام اس داد باورتون نمیشه انگار دنیارو بهم داده بودن...ولی از همون اول شروع کرد به گیر دادن که منو با یکی تو خیابون دیده و از این حرفا...فرداش گفت یه سوال فقط ازت داشتم که از یکی دیگه پرسیدم...من گفتم دلم برات تنگ میشه گفت هر چند وقت یه بار حال هم رو میپرسیم ولی هر روز خودش بهم زنگ میزد...
دوباره چند ماه بعد الکی دعوا کرد و رفت...
روز تولدش من بهش زنگ زدم تبریک گفتم (تو این فاصله 4_5 باری به یه بهونه ای با هم حرف زده بودیم) دعوامون شد و گوشی رو روم قطع کرد بعدم خاموش کرد... از اونجایی که دلش نمیاد 1 ساعت بعد خودش بهم زنگ زد و خلاصه گفت که فکر کن من مردم...دوباره جریان تموم شد...2 هفته بعد دوباره به یه بهونه زنگ زد (شاید به خاطر اینکه ببینه من خوبم یا نه)
همه چیز گذشت تا دوباره تو امتحانای دانشگاه بود حدودا دی ماه پارسال بود که بهم زنگ زد و من جواب ندادم تا ظهر هی زنگ زد و بعدم اس ام اس داد که کارت دارم...
ظهر با هم حرف زدیم و گفت که 2 سال با یکی دوست بوده و طرف ازدواج کرده...
فرداش گفت من بهت خیلی بد کردم حس میکنم جیزی تو دلت مونده گفتم جز خوبیات هیچی نیست جز اینکه با یادت زندگی کنم هیچی نبوده...
من شدم سنگ صبورش برام از اون میگفت از کسی که به قول خود علی هیچی برای دل تنگی نداشته حتی همدیگرو دیدیم که یکم اروم شه...قرار شد بشم مثل خواهر برادر با هم حرف میزدیم مثل قبل اس ام اس بازی میکردیم دوباره یه دفعه عوض شد یه دفعه گفت میخوام به کارای قبلم ادامه بدم و دوباره روز از نو روزی از نو...دعوا میکردی و حتی خیلی سعی کرد من ازش بدم بیاد...
علی مشکل زیاد داشت تو زندگیش ولی منم مشکلام کم نبود فقط همه دل خوشیم شده بود علی...زود عصبانی میشد و واااااای که دیگه هر چی میخواست میگفت ولی زودم اروم میشد دیگه دستم اومده بود چه جوریه...
الانم 4 روزی هست که رفته که به قول خودش گمشم از زندگیش برم بیرون که مزاحمشم و...
این دفعه 3 روز تموم التماسش کردم باهام حرف بزنه بگه چرا میخواد من ازش بدم بیاد...که چرا تا دوباره گفتم میخوام بمونه گفت برم...ولی جوابم رو نداد...
تو رو خدا یکی بگه این رفتن و اومدنا یعنی چی؟؟؟؟
راستی من 22 سالمه و علی 27 سالشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)