با سلام و عرض تبریک سال نو به همه ی دوستای خوبم
راستش چند وقتی بود که مدیریت زندگیم رو به عهده گرفته بودم و تا حدود خیلی خوبی تونسته بودم که بفهمم کجای زندگی هستم و وظیفه ام چیه و چه اتفاقاتی توی زندگیم میافته!
خدا رو شکر همه چیز خوب و عالی سپری میشد و الان احساس می کنم نسبت به قبل زندگی زیباتر و آروم تر و عاشقانه تر و با احترام تری رو دارم و البته که وضعیت زندگیم روز به روز رو به پیشرفته!
توی تمام سال 89 تنها مساله ای که بین من و همسرم یه جورایی حل نشده مونده بود موضوع خونه بود. همسر من فرزند بزرگ خانواده و تک پسره و دو تا خواهر کوچیک تر از خودش داره که هر دو ازدواج کردن! راستش یه خواهرش تهرانه و یه خواهرش هم که توی شهر خودمونه؛ هفته ای بیشتر از یه بار خونه ی مادرش نمی یاد، من و همسرم طبقه ی پایین مادرشوهرم اینها می شینیم و همیشه ازش می خواستم که یه خونه ی کوچیکتر بگیریم و حتی شده نزدیک مادرشوهرم اینها باشیم؛ مستقل باشیم، و این موضوع توی همه ی این یکسال بین من و همسرم وجود داشت که بالاخره چه کار کنیم!
تا اینکه هفته ی پیش طی یه حادثه ما پدرشوهرم رو از دست دادیم و توی تمام این چند روزه ما توی مراسم خاکسپاری و خلاصه اتفاقات بعد از اون بودیم. تا اون جایی که می تونستم توی این چند وقت کمک کردم و چون همسرم اون لحظه ی مرگ پدرش، در کنارش بوده و دیده که چه جور این اتفاق افتاده یه جورایی ترسیده و کلا میگه که هر وقت چشمامو می بندم اون صحنه میاد توی ذهنم و اصلا نمی تونم اون رو فراموش کنم!
توی تمام این 6 روز ما دائما بالا بودیم و شب هم پیش مادرشوهرم خوابیدیم، البته به همراه دو تا دختراش!
چند تا مساله برام الان پیش اومده، می خواستم راجع به این موضوع از شما عزیزان کمک بخوام.
1. توی این شرایط پیش اومده بهترین راهکار برای اینکه همسرم رو بتونم آرومش کنم چیه؟ اینکه چه رفتاری از من باعث میشه که فکر کنه من کنارش هستم و شریک غمش هستم چیه؟
2. خانواده ی پدریه چند ساعت قبل از این اتفاق راه افتاده بودن و رفته بودند مسافرت؛ روز حادثه بعد از اینکه بهشون خبر دادن؛ می تونستند برگردند و حتی فردای اون روز هم می تونستند بیان و توی مراسم عزاداری و ختم باشند؛ اما این کار رو نکردند! در صورتی که تمام دوستان همسرم و حتی فامیل های دور و نزدیکشون از شهرهای خیلی دورتر تا خبر رو شنیده بودند؛ خودشون رو رسونده بودند که حداقل توی مراسمش باشن، اما خانواده ی من این کار رو نکردند و تقریبا 5 روز بعد از اون موندن و به سفرشون ادامه دادن و بعد اومدن! این در صورتی هست که همین یک ماه پیش؛ همسر من به عنوان کادوی عید مادرم رو سفر مشهد ثبت نام کرده بود و کلا ارادت خاصی نسبت به مادرم داشت؛ توی این سفر دو تا خواهرام هم به همراه همسرشون بودن که البته هیچ کدومشون برنگشتن که بخوان به مراسم برسن! حالا که این اتفاق افتاده و همسر من این ناراحتیش هم به ناراحتی قبلیش اضافه شده و من خوب احساس می کنم که حتی وقتی چند دقیقه پیش هم قرار می گیریم شروع میکنه به گلگی کردن از خانواده ام و یا حتی اطرز نگاه کردنش و خشمش رو نسبت به خودم احساس می کنم؛ می خوام در این زمینه هم کمکم کنید!
و موضوع سوم که فکر می کنم بهتر باشه که صبر کنم تا بعد از اینکه راهکار مناسب در مورد این موضوعات رو پیدا کردم مطرح کنم.
بازم ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)