سلام دوستان عزيز من عضو تازه وارد تالارم مشكلي برام بوجود اومده اونقدر فكرمو خراب كرده كه باعث شده تا اين ساعت كه 5:30 سحر بيدارم!
منو همسرم دختر خاله پسر خاله ايم 4ساله ازدواج كرديم وگوش شيطان كر هر لحظه عاشقتر ميشيم. قضيه از اين قراره كه پدر شوهر من زميني داره كه حتي شوهر من باعث خريدش شده كلا بگم داستان شوهر من مثل حضرت يوسف با برادراشه شوهر من نظرش ابنه كه چون باباش حقوق نداره با اجاره مغازه هايي كه رو زمين ساختن و حتي شوهر من با دهن روزه ميرفت آجر خالي ميكرد و اونا زير كولر ميگفتن هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد حالا چه سودي ميخاست به ما برسه خودمون نميدونيم..خلاصه درگيري سر اين زمين فراوون بود از وقتي زمين ارزش چنداني نداشت بچه هاي ديگه ميگفتن بفروشيم خرج كنيم تا حالا كه قيمتش 20 برابرشده شوهر من ميگفت بزارين اجاره اونجابراي بابا مامان يه حقوق ماهانه بشه اونام ميگفتن فلاني دنبال ارثه! آخه من نميدونم مگه ارث فقط قراره به شوهر من برسه؟
خلاصه برادر كوچيك كه مهديه ازين پسراي زورگو كه هزار تا ضرر زده و هر بار يه دردسر درست ميكنه به اس ام اس داد بي سلام..فردا مغازه هارو ميزاريم براي فروش! شوهرم گفت همين الان زنگ بزن بگو به من مربوط نيست منو داخل اين حرفا نيارن منم زنگ زدم گفتم گفتم بابات از همه عاقل تره خودش هر كاري دوست داشت با مالش ميكنه به ماربطي نداره اونم داد بيداد ميكرد گفتم اكه الان اون زمين 10برابره چون شوهر من نزاشت مفت بفروشن. 3سال پيش كه خيلي گفتن بفروشه يكيشم دامادشون حتي با اينكه ريالي سودي هم نميبرد خوب بود يا الان عين اين جملات حالا اون رفته پيش داماده گغته من گفتم: دامادشون با برادر شوهر بزرگم ميخاستن كلاه برداري كنن زمينو از چنگ بابا در بيارن!!!به برادر شوهرم گفته شوهر من گفته من ماشينمو فقط واسه اين خريدم كه ...برادر ش بسوزه كيف كنم كه پولي كه به اون بدهكار بودمو ندادم اين كارو كردم .مادر شوهرم كه خالمه منو خيلي دوست داره به بقيه گفته مادرش يواشكي به ما وسيله ميده حتي گفته خودش ديده 2تا گوني برنج مختلف تو خونه ما ديده كه خالم داده در صورتي كه مادر خودم داده بود حتي شاهدم داشتم ...القصه حالا همه با من و شوهرم بد شدن ميگن مهدي همرو قصم وحشتناك ميخورده كه از ما شنيده خواهرش ژند روز با من تماس نگرفت تا بعد من همه چيرو از مامانش شنيدم وخواهرشم با يه شكي باور كرد ولي باز ته حرفش ميگه اما اونم خيلي قسم ميخوره ميگم تو بايد به داداشو شوهرت از ما دفاع كني اما چشمم آب نميخوره يك هفته است ازين همه تهمت دارم ديوانه ميشم تا صبح با خودم فكر ميكنم و تو ذهنم باهاش دعوا ميكنم با اس ام اس به خواهرش فقط اونو به حضرت ابلفضل واگذار كردم فرداش زنگ زد گفت تو مگه كي هستي منو به حضرت ابلفضل واگذار ميكني با شوهرمم دواي اسمسي كردن چون وقتي شوهرم فهميد به من چي گفته زنگ زد دوا كنه بر نداشت ..ما شهر ديگه ايي ذندگي ميكنيم حالا شما ميگين چي كار كنم؟هر چي به شوهرم ميگم تو به دامادو برادر بزرگت ذنگ بذن بگو همش دروغه ميگه اونا فكر ميكنن داريم توجيح ميكنيم خودشون بايد عاقل باشن حرف هر ديوانه اييو باور نكنن!!كلافم اين مهدي مثله باديه كه هر بار از يه سو ميوزه از دامادو برادراش هميشه پيش ما بد ميگفت خوبه من برم همرو بگم كاش حداقل اون حرفارو زده بودم دلم از اين همه پستيش آتيش نميگرفت!!
تورو خدا زود جوابمو بدين كلافه خسته ..شدم اين حرفارو نميتونم به كسي حتي خانوادم بگم نميخام ناراحت بشن!! ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)