با سلام
دوست عزیز اگه براتون مقدوره میشه کمی بیشتر توضیح بدید مثلا در چه اموری دخالت میکنه مسائل شخصی وخصوصی شما یا نه؟ شما هرچند وقت یک بار خواهر شوهرتون رو میبینید یا باهاش تماس دارید؟ از شما کوچیکتره یا بزرگتر؟ و...
تشکرشده 96 در 44 پست
با سلام
دوست عزیز اگه براتون مقدوره میشه کمی بیشتر توضیح بدید مثلا در چه اموری دخالت میکنه مسائل شخصی وخصوصی شما یا نه؟ شما هرچند وقت یک بار خواهر شوهرتون رو میبینید یا باهاش تماس دارید؟ از شما کوچیکتره یا بزرگتر؟ و...
تشکرشده 0 در 0 پست
دوست گرامی
به نظر من بهتر است قبل از هر کاری کمی در مورد گذشته رابطه شوهر با خواهرش از او بپرسید .به نظر من کلید حل مشکل به گذشته برمیگردد .اگر در مورد گذشته رابطه توضیحاتی بدهید راحت تر میتوان مشکل را انالیز کرد.
--------------------------------------------
اگر 100 میلیون نفر هم به چیزی احمقانه اعتقاد داشته باشند
باز هم آن چیز احمقانه خواهد بود.
تشکرشده 0 در 0 پست
سلام من هم همین مشکل رو دارم ولی شدید تر وبه من کلی فحش داده.تازه دست از سرمون بر نمیداره ما داریم به جدایی فکر میکندم من 29 سالمه اون 39 سالشه و مجرده کسی توی فامیل نمونده که از اون فحش نخورده باشه هیچ کس باهاش برخورد نمیکنه اون هم فکر میکنه حق داره تو زندگی همه دخالت میکنه هیچ راه حلی هم بهش کارگر نیست .شده مایه عذاب من میخوام جلوش وایسم. یه بار با جاریم کتک کاری هم کرده.چطور از شرش جون بدر ببرم؟ من یه دختر 5 ماهه دارم . اون فکر میکنه مال خودشه. همش میگه بچمون بچمون. واسه بچه جاریم اونقدر اسباب بازی می خره بچه قابل کنترل نیست. من چکار کنم؟ اون با این کاراش افسار زندگی رو از دستمون در میاره. از ازدواج و بچه دار شدنم سخت پشیمونم....
تشکرشده 124 در 25 پست
مثل اینکه این مشکل همگانیه
ما به توصیه kashmar رابطه خیلی کمی با خواهرم داریم خیییییییییییییییلی کم
اوضاع از عالی هم عالی تر شده ، هم اختلافی با هم نداریم ، و آزار هیچ کدوم مون هم به اون یکی نمی رسه ( البته ما آزاری نداشتیم ) الان هم کاملا محترمانه با هم برخورد میکنیم ( البته اگه برخوردی بکنیم )
پوپک عزيز سلام،
مطالبی رو که گفته بودی و جوابهایی رو که داده شده بود خواندم،اتفاقا خود من هم با مادرشوهرم مشکل دارم،اون هم بعضی وقت ها یه حرفایی می زنه که کفرم در میاد اوایل جوابش رو نمی دادم اما از حالت چهره ام میفهمید که ناراحت شدم و هرچی که من حرمتش رو حفظ میکردم فکر میکرد نمی توانم جوابش رو بدم،ادامه میداد،نمیخام حرفایی رو که بهم زده مطرح کنم فقط در همین حد بدون که هرچی برای من مهم بود رو کوچیک میکرد به سلیقم ایراد میگرفت،با تمسخر از کارها و اعمال من حرف میزد و...
گفتم که اوایل جوابش رو نمیدادم و بعد با شوهرم که حرف میزدم گریه ام می افتاد، شوهرم هم اول ها دلداریم میداد که داره برات مادرشوهرگیری میکنه اما شاید پوپک جان باورت نشه که از زمانی که اختلافاتم با مادرشوهرم شروع شد تا همین دو سه هفته پیش هرشب من با شوهرم بحث میکردم براش خط و نشون میکشیدم میگفتم نمیام خونتون و... اما میدونی چی شد؟فهمیدم با این کاراک فقط دو تا اتفاق می افته:
اول اینکه مادر شوهرم نقطه ضعف من و راه به هم زدن رابطه ام با شوهرم رو یاد میگیره
و دوم اینکه در ذهن شوهرم من میشم یه دختر غرغروی ایرادگیر و تازه شوهرم هم به مرور مشکلاتی رو که با شوهرخواهرم داره پیش میکشه و ما هرشب که میریم باهم قدم بزنیم و خوش باشیم با لب خندون می ریم و با صورت اخمو برمیگردیم،یه بار شوهرم گفت:نشد ما دوتا یه شب بیایم بیرون و آخرش به دهنمون زهر نشه،من که با شوهرم اینقدر صمیمی بودم حالا شوهری رو در مقابل خودم میدیدم که عبوس و زودرنج شده بود، راستش یکبار هم مادرشوهرم گفت: شما باید برای خودتون ماشین بخرید اینطوری که ماشین ما رو بر میدارید و اینور واونور میرید ما اذیت میشیم،
از اون روز من پامو تو ماشینشون نذاشتم، اما شوهرم عاشق سفر و گردش و.. بود،اما به خاطر اینکه حاضر نبودم سوار ماشین مامانش بشم از همه اینها باید میزد دیدم کم کم روحیات و احساسات اول عقد رو بروز نمیده،شاد نیست، کمتر میخنده،زود عصبی میشه، برام سخت تموم میشد چرا که با این دلخوری ها تنها کسی که ضرر میکرد ما بودیم،میدونی مادرشوهر من یه زن مستقل و پولداره که فکر ميکنه باید بچه هاش رو به وسیله حق السکوتی که بصورت کادوهای گرون و امتیازهای مالی وشغلی بهشون میده دور خودش نگه داره، برای همین نمی تونستم تحمل کنم که با منت هایی که میذاره دوباره برم خونشون یا سوار ماشینشون بشم یا ...
اما یه روز مادرم گفت: اشتباه میکنی با این محدودیت هایی که برای خودت و شوهرت به وجود آوردی داری لذاتش رو ازش میگیری و این توی روحیه اش اثر داره.
پوپک جان خلاصه اینکه اگر این امتیاز رو به خواهرشوهر یا مادرشوهرت بدهی که به واسطه حرفهاشون تو رو در مقابل شوهرت قرار بدهن و باعث بشن که تو خودت رو در مقابلشون کوچیک بدونی و برای خودت محدودیت درست کنی متضرر اول و آخرش خودت و شوهرت هستین، اتفاقا برو به عروسی و شاد باش، بگو و بخند و شادی کن، اینطوری بصورت کاملا غیر مستقیم بهش میفهمونی که تو کوچیکتر از اونی هستی که به خاطر تو از همراهی شوهرم خودداری کنم و اون تنها بیاد به عروسی،و اینکه حرفای تو اونقدر بی اهمیت بوده که اصلا نتونسته توی زندگی من خللی وارد کنه، من همچنان با شوهرم خوشم، یعنی دقیقا کاری که من کردم، اجازه دادم شوهرم ماشین مامانش رو برداره و رفتیم جای شما خالی به قم، انقدر خوش گذشت، بعد هم که برگشتیم با صورت خندون رفتم و بوسیدمش که از رفتارهای من بفهمه من توی زندگیم مشکلی ندار که ناراحت باشم.
پوپک عزيز سلام،
مطالبی رو که گفته بودی و جوابهایی رو که داده شده بود خواندم،اتفاقا خود من هم با مادرشوهرم مشکل دارم،اون هم بعضی وقت ها یه حرفایی می زنه که کفرم در میاد اوایل جوابش رو نمی دادم اما از حالت چهره ام میفهمید که ناراحت شدم و هرچی که من حرمتش رو حفظ میکردم فکر میکرد نمی توانم جوابش رو بدم،ادامه میداد،نمیخام حرفایی رو که بهم زده مطرح کنم فقط در همین حد بدون که هرچی برای من مهم بود رو کوچیک میکرد به سلیقم ایراد میگرفت،با تمسخر از کارها و اعمال من حرف میزد و...
گفتم که اوایل جوابش رو نمیدادم و بعد با شوهرم که حرف میزدم گریه ام می افتاد، شوهرم هم اول ها دلداریم میداد که داره برات مادرشوهرگیری میکنه اما شاید پوپک جان باورت نشه که از زمانی که اختلافاتم با مادرشوهرم شروع شد تا همین دو سه هفته پیش هرشب من با شوهرم بحث میکردم براش خط و نشون میکشیدم میگفتم نمیام خونتون و... اما میدونی چی شد؟فهمیدم با این کارها فقط دو تا اتفاق می افته:
اول اینکه مادر شوهرم نقطه ضعف من و راه به هم زدن رابطه ام با شوهرم رو یاد میگیره
و دوم اینکه در ذهن شوهرم من میشم یه دختر غرغروی ایرادگیر و تازه شوهرم هم به مرور مشکلاتی رو که با شوهرخواهرم داره پیش میکشه و ما هرشب که میریم باهم قدم بزنیم و خوش باشیم با لب خندون می ریم و با صورت اخمو برمیگردیم،یه بار شوهرم گفت:نشد ما دوتا یه شب بیایم بیرون و آخرش به دهنمون زهر نشه،من که با شوهرم اینقدر صمیمی بودم حالا شوهری رو در مقابل خودم میدیدم که عبوس و زودرنج شده بود، راستش یکبار هم مادرشوهرم گفت: شما باید برای خودتون ماشین بخرید اینطوری که ماشین ما رو بر میدارید و اینور واونور میرید ما اذیت میشیم،
از اون روز من پامو تو ماشینشون نذاشتم، اما شوهرم عاشق سفر و گردش و.. بود،اما به خاطر اینکه حاضر نبودم سوار ماشین مامانش بشم از همه اینها باید میزد دیدم کم کم روحیات و احساسات اول عقد رو بروز نمیده،شاد نیست، کمتر میخنده،زود عصبی میشه، برام سخت تموم میشد چرا که با این دلخوری ها تنها کسی که ضرر میکرد ما بودیم،میدونی مادرشوهر من یه زن مستقل و پولداره که فکر ميکنه باید بچه هاش رو به وسیله حق السکوتی که بصورت کادوهای گرون و امتیازهای مالی وشغلی بهشون میده دور خودش نگه داره، برای همین نمی تونستم تحمل کنم که با منت هایی که میذاره دوباره برم خونشون یا سوار ماشینشون بشم یا ...
اما یه روز مادرم گفت: اشتباه میکنی با این محدودیت هایی که برای خودت و شوهرت به وجود آوردی داری لذاتش رو ازش میگیری و این توی روحیه اش اثر داره.
پوپک جان خلاصه اینکه اگر این امتیاز رو به خواهرشوهر یا مادرشوهرت بدهی که به واسطه حرفهاشون تو رو در مقابل شوهرت قرار بدهن و باعث بشن که تو خودت رو در مقابلشون کوچیک بدونی و برای خودت محدودیت درست کنی متضرر اول و آخرش خودت و شوهرت هستین، اتفاقا برو به عروسی و شاد باش، بگو و بخند و شادی کن، اینطوری بصورت کاملا غیر مستقیم بهش میفهمونی که تو کوچیکتر از اونی هستی که به خاطر تو از همراهی شوهرم خودداری کنم و اون تنها بیاد به عروسی،و اینکه حرفای تو اونقدر بی اهمیت بوده که اصلا نتونسته توی زندگی من خللی وارد کنه، من همچنان با شوهرم خوشم، یعنی دقیقا کاری که من کردم، اجازه دادم شوهرم ماشین مامانش رو برداره و رفتیم جای شما خالی به قم، انقدر خوش گذشت، بعد هم که برگشتیم با صورت خندون رفتم و بوسیدمش که از رفتارهای من بفهمه من توی زندگیم مشکلی ندارم که ناراحت باشم.
اطلسی (یکشنبه 13 آذر 90)
تشکرشده 0 در 0 پست
سلام اظلسی خوشحالم که به نتیجه رسیدی ولی من هنوز بعد از 4 سال کلی مشکل دارم زو مدام به طلاق فکر میکنم
باران عزیز سلام
خیلی ناراحت شدم بله واقعا میفهمم چی میگی بالاخره هر آدمی این رو حق طبیعی خودش میدونه که برای زندگیش تصمیم گیرنده باشه
ولی اینطوری نیست که فکر کنی طلاق و جدایی تو از شوهرت و از هم پاشیدن خانوادت آخربن راه حله تو فکر میکنی دنیا همیشه ایده آله؟
اگر اینطوری بود بهشت معنایی نداشت تو با هرکس دیگه ای هم که ازدواج میکردی به هر حال مثل اغلب دخترها با خانواده شوهرت مشکل پیدا میکردی این عادیه
فکر نکن من هم خیلی راحت به اینجا رسیدم نمیدونی چه چیزایی رو به خودمون حروم کردیم تا منتی رویسرمون نباشه نمیدونی چه فشارایی که رومون بود چقدر اعصابمون داغون شد خدا فقط میدونه و بس
اگر با شوهرت مشکلی نداری به خاطر خانواده ای که تو یکی از ستون هاش هستی تحمل کن
تحمل که نه منظورم اینه که راه برخورد درست رو باهاشون یاد بگیر تا در عین حال که به زندگیت ادامه میدی شاد باشی و کسی از بیرون نتونه تو رو اذیت کنه
شادی تو به تلاش خودت بستگی داره و بس
خوب فکر کن مثل من که ماهها فکرم درگیر بود وبعد بهترین سیاست رو پیش بگیر
از ته دلم دعا میکنم موفق باشی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)