گفتم:خوب وقتي اين حرف رو ميزني و ميگي رعايت حال،خوب من حس ميکنم يعني اينکه هر چي من گفتم اون بشه و اگه خلاف اون بشه و يا ذره اي تغيير کنه ديگه عصباني ميشي
شکل بهتر >>> وقتی این شکلی بیان می کنی ، فکر نمی کنی معنیش اینه که هر چی میگی باید بشه ، چه درست چه غلط و من فقط تابعی خنثی باشم ؟
( حالت سئوالی در این مواقع بهتره و فرد پاسخگو می شود و برون ریزی می کند )
و اون هم اينطوري،گفت:نخير وقتي اينجوري ميشه ميتوني يه معذرت خواهي بکني و من رو آروم بکني گفتم:اين درست نيست که هم وقتي اشتباه از توه و هم از من در هر دو صورت من بايد معذرت خواهي بکنم،چرا؟
هم وقتي قهري من آشتي بکنم و هم معذرت خواهي بکنم؟خيلي بي انصافي اين ديگه چه جورشه؟پس من حق ناراحت شدن ندارم ديگه؟
به جای خیلی بی انصافی >>>>> به نظرت این منصفانست ؟ اگه همین انتظار رو من از تو داشته باشم به نظرت درسته ؟
گفت:اون طوري که نه ولي خوب حرصمو در مياري و رعايت نميکني منم دست خودم نيست،گفتم:خوب چرا من اونجور که تو عصباني ميشي نميشم ؟ نيشخندي زد وگفت:تو براي چي عصباني بشي تو چيزي براي عصباني شدن نداري براي اينکه من عصباني ات نميکنم،گفتم:چرا
من آدم نيستم مگه ؟ هم ناراحت ميشم و هم عصباني ولي خودمو کنترل ميکنم کنترل کردن عصبانيت که خيلي راحته اگه بخواي
،هيچي نگفت و انگاري ميخواست از سرش باز کنه
گفتم:ميدوني خيلي بينمون اختلاف نظر هست،من اون چيزهايي که برات مهمه رو يا نميدونم يا اگه ميدونم نميدونم درجه اهميتش چقدره البته بيشترش از روي گير دادن و سخت گيريه،هم تو راجع به من اطلاع نداري،
ادامه می دادی >>> بیا در این مورد بیشتر با هم صحبت کنیم و بررسی کنیم و راهکارهایی که شکاف بینمونو کم می کنه و درگیریهامونو به حدااقل میرسونه پیدا کنیم ، نظرت چیه ؟
گفت:من ميدونم ولي چون تو ناراحتم ميکني اهميت نميدم،گفتم:روزهاي عادي که با هم خوب هستيم هم از سرت باز ميکني ربطي به صبانيتت نداره،مثلا چرا برام گل نميخري هان؟خنديد و به شوخي گفت :يه بار تو دوران آشنايي مون برات خواستم گل بدم يا اس.ام.اس برات بفرستم قبول نکردي،منم با شوخي گفتم: چه معني داره آدم از مردي که غريبه است و هنوز برا هم نامحرم هستن گل بگيره؟گل براي بعد زن و شوهر شدنه بعدش ميگرفتي؟
(البته اين حرفو براي اينکه کم نياره چند باري گفته و خودش هم ميدونه الکي بهانه مياره
) اس.ام.اس
عاشقونه هم براي بعد محرم شدنه نه براي اون موقع که ديگه سکوت کرد و مشغول تماشاي فيلم شد.
شب که داشت گوشيم رو نگاه ميکرد و يهو شماره خونشون رو ديد که چند روز پيش بهش گفته بودم مامانت زنگ زده بود اح.الپرسي از من يهو با ناراحتي گفت:واقعا آدم بي شعوري هستي خيلي رفتارات عجيب غريبه مامانم زنگ زده بود به موبايلت و اون موقع تلفن ثابت کنارت بود و ميتونستي بگي قطع کن و تو زنگ ميزدي خونشونه تا پول تلفنشون زياد نشه خيلي بي ملاحظه اي،من وقتي زنگ ميزنن به گوشيم از خونه مامانت اينا اگه تو اداره باشم ميگم قطع کنن و من زنگ بزنم خونه تا پولشون زياد نشه اون موقع تو اينجوري ميکني؟سکوت کردم و بعد
گفتم:خوب چي ميشه؟چه اشکالي داره به گوشيم زنگ زدن و احوالپرسي کردن ؟
شکل بهتر >>>>> کمی سکوت و بعد این بیان ، راست می گی ها ، درسته حق با شماست ، یادم باشه از این به بعد حواسموجمع کنم این کارو بکنم ، ممنونم که یادم دادی
ديدم عصباني تر شد و گفت:زهر مار ميشه بهت دليلش رو که گفتم،از ثابت به ثابت همش 3 تومن ميفته ولي از ثابت به موبايل دقيقه اي 100 تومن در حاليکه ميتوني با ثابت زنگ بزني خونشون و با موبايل حرف نزني،سکوت کردم ولي خيلي ناراحت بودم از دستش کلافه شده بودم دلم ميخواست همون جا هر چي از دهنم درمياد بارش کنم ولي نميشد،عادي برخورد کردم و بعد کنارش نشستم يه کم فيلم ديديمو بعد رفتيم بخوابيم تو جاش بهم گفت:براي جشن تولد خواهر زادت چي ميخواي ببري؟گفتم:خوب هميشه براي قبلي ها(منظورم خواهر زاده و برادر زاده هاشه)پول برديم براي اينها هم همينطور،گفت:چقدر گفتم :همون مبلغ که براي بقيه برديم،گفت:منظورت 5000 تومنه،گفتم:آره(ولي تو دلم اصلا قبول نميتونستم بکنم اون مبلغ رو ببريم مايه آبرو ريزيه سر خانواده خودش هم گفتم که کمه ولي قبول نکرد و گفت:"ما که بچه نداريم اينها رو الکي ميديم به چشم هم نمياد"،وحالا نميشد بگم :چون خانواده منه بيشتر ببرم ولي خيلي بد ميشه خيلي،و بعد برگشت و گفت:من نميتونم بيام ها گفتم:چرا براي ناهار دعوت کردن و بعد يه جشن کوچوله ديگه؟گفت:حال و حوصله مهموني ندارم و اصلا نميتونم بيام و اصرار هم نکن،گفتم:خوب با هم ميريم ناهار ميخوريم و بعد جشن زنونه است ديگه تو ميري من رو هم عصري ميارن ميرسونن خونه؟گفت:چي من بخاطر يه ناهار اينهمه راه رو بکوبم بيام بعد برگردم نه نميتونم برم و منم ديگه هيچي نگفتم،پشتش رو بهم کرد و من چند دقيقه سکوت کردمو هيچي نگفتم و بعد رفتم کنارش بخوابم برگشت يه کم خنديد و بعد کمي ناز و نوازش ، که بهم
گفت:همش با هم کنتاک داريم دائم داريم بهم ميپريم ميخواي چند روز دور از هم باشيم و تو چند روز برو خونه مامانت اينا هان؟بذار دلمون براي هم تنگ بشه ،هيچي نگفتم و فقط بهش زل زدم دو سه بار اينو گفت و نظر منو پرسيد و منم بهش گفتم:فرض کن جواب من آره يا نه باشه
واقعا همچين چيزي ميخواي،که چي بشه بعد برگشت گفت:خوب ميخواي بري ؟دوست داري بري يا نه؟گفتم:نه براي چي برم؟،
ادامه می دادی >>> وقتی میرم که به بن بست برسیم و ببینم نمیتونیم رابطمون رو درست کنیم ، من دارم تلاش می کنم و از تو هم انتظار همین رو دارم که بهترین رابطه رو داشته باشیم . اما اگه به نتیجه نرسیم خوب در اون صورت بهترین کار برای سلامتی هردوی ما جدائیه . که ان شاء الله به چنین جایی نرسیم اگر چه آخرین راه حله
( این نوعی هشدار محترمانه به همسرت میشه که بدونه اگه همراه با شما تلاش نکنه ممکنه بن بست ایجاد بشه )
که خنديد و گفت:داشتم امتحانت ميکردم ولي اولش داشتي خراب ميکردي و راضي بودي،گفتم:سکوت من براي رضايت نبود ميخواستم ببينم آخر حرفت به کجا ميرسه و واقعا راست ميگي يا نه،منظورت چيه؟ولي مثل اينکه خودت امتحانت رو بد پس دادي و اگه شوخي هم بود شوخي خيلي بدي بود،اون جور که تو گفتي:منظورت اين بود که از طرف تو دلت ميخواد و نظر منو داشتي ميپرسيدي،گفت:خوب اگه من بخوام هم بري تو نبايد بري ،من فقط نگاهش کردمو ديگه چيزي به هم نگفتيم و بعد .... خوابيديم ، صبح بعد از رابطه حالش بهتر بود و سرحالتر ولي من نه، همون آدم ديروزي هستم ولي نميخواستم پيش اون معلوم کنم،آخه جشن تولد رو چيکار کنم؟همسرم رو چيکار کنم؟معلومه داره بهانه مياره ولي نميدونم چه جوري راضيش کنم،خسته شدم اينقدر باهام بد تا ميکنه.وقتي فکر يک عمر زندگي باهاش رو ميکنم تنم ميلرزه،ميدونم عيب زياد دارم و شايد اين رفتار من بود که باعث اين دعواها شد ولي بعضي کارهاشو اصلا نميتونم هضم کنم اصلا،سخت گيريهاشو،ريز شدن تو خيلي چيزها و کارها و حرفها،اون جور عصباني شدن وتوهين و تحقير هاشو
ولي با اينکه دعوامون شد و دعواي بعدي هم بود از يه بابت
خوشحالم و اون اينکه جرات پيدا کردم بعضي حرفها رو بهش بگم
ولي از يه طرف هم ميترسم بخاطر رفتارهاي نسنجيده خودم و برخي کاراي اون که نکنه رابطمون رو خراب کنه ،بعضي موقع ها به گذشته که فکر ميکنم ميبنم منم بعضي موقع ها بدجنسي ميکنم چرا بايد سر مهمون اومدن ناراحت بشم ميشد نرمتر باهاش برخورد کنم ولي اون موقع نميشه و نميتونم درست تصميم بگيرم و فقط خودم خراب تر ميشم
،راستش ميدونيد نميخوام حتي يه ذره بين خانواده ها فرق بذاره چون منم مثل اون هستم و همش فکر ميکنم نه همسرم و نه خانوادش دلشون به حال ما و بخصوص من نميسوزه،نميخوام بيشتر از خانواده خودم براي اونها مايه بزارم دليلي هم نداره چون کاري برام نميکنن که من تلافي بکنم ولي بين خانواده من و خانواده همسرم اون به خانواده خودش بيشتر اهميت ميده و بيشتر براشون سنگ تموم ميذاره و اين منو ناراحت ميکنه و عصباني ام که چرا پولي رو که منم براش زحمت کشيدم بيشتر به شکم اونها بره تا خانواده من واين در حاليه که براي مهمون خرج کردن مهم تر از رسيدن به سر و ضع منه
علاقه مندی ها (Bookmarks)