به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,197

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    اطلاعات لطفا





    خیلی کوچک بودم ، اولین خانواده ای که در مححله یمان تلفن خرید ما بودیم.
    هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار نصب شده به خوبی در خاطرم مانده قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می استادم و گوش می کردم و لذت می بردم .
    بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند اسم این موجود " لطفا اطلاعات " بود ، و به همه سئوالها پاسخ می داد.
    ساعت را درست می دانست و شماره تلفن همه را به سرعت پیدا می کرد.






    بار اولی که با این موجود ارتباط برقرار کردم روزی بود که مادرم برای دیدن همسایه مان رفته بود به زیر زمین رفته بودم و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
    دستم خیلی درد گرفته بود و ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت چون کسی در خانه نبود تا دلداریم بدهد.
    انگشتم را به دهانم گرفته بودم و همین طور دور خانه راه می رفتم تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یه چهارپایه آوردم و رفتم روش و ایستادم ، تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن گفتم : اطلاعات لطفا
    صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت :اطلاعات.
    " انگشتم درد گرفته..."حالا کسی بود که صدایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد
    پرسید : مامانت خانه نیست؟
    گفتم هیچکس خانه نیست
    پرسید : خونریزی داری؟
    جواب دادم نه ...با چکش کوبیدم روی دستم و حالا خیلی درد دارم.
    پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
    گفتم می توانم درش را باز کنم.
    صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.


    یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم صدایی که دیگه برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات
    پرسیدم تعمییر را چه جوری می نویسند و او جوابم را داد.
    بعد از آن برای همه سئوالهایم به اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
    سئوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که می گفت آمازون کجاست.
    سئوالهای علوم و ریاضی ام را بلد بود پاسخ دهد.





    او بود که به من گفت به قناری که تازه از پارک گرفته ام باید دانه بدهم .روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به حرفهایم گوش کرد بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری به بچه ها می زنند، ولی من راضی نشدم .

    پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
    فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.


    <><><><><><><><><><><>


    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
    صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
    خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
    گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
    به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم . گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .






    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
    یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..
    پرسید : دوستش هستید ؟
    گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..
    گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..
    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
    به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....

  2. 4 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (پنجشنبه 06 اسفند 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 13:08 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.