سلام.
1.داستان زندگی من مفصله.کوتاهش کنم.طلبه 23 ساله هستم با مدرک فوق دیپلم حوزوی که با مدارج حوزه- سطح یک- تلقی میشه.هنوز کارشناسیم رو تموم نکردم.اما دارم خدمت سربازیم رو تموم می کنم.هفت ماه مونده (لابد میپرسین مگه آخوندا هم خدمت دارن؟ بله دارن.اونم چجورش.24 ماه به شکل امریه.باید تو ارگان های دولتی یا موسسات نیمه دولتی و مذهبی خدمتت رو بگذرونی) اینا رو چرا گفتم؟ برای اینکه مشکل اساسیه من،از حوزوی بودن و آخوند بودنمه.وقتی با هم صنف هام حرف میزنم.سعی میکنن به زور در مغرم فرو کنند که آخوند شدن خوبه.حتی یکی از دوستان می گفت: اگه هزار بار بمیرم و زنده شم دوباره میرم حوزه.
میخوام از شما که بیرون گود هستین.بپرسم.شاید شما بخواین به من امید واهی بدین.ولی من از جامعه ام انرژی منفی می گیرم.مسخره ام می کنن.تحقیرم میکنن.حتی نزدیکانم این تحصیلات سخت رو مفت خوری میدونن.من انگیزه ام رو از دست دادم.فقط امیدم به این خدمته که تموم شه و حوزه رو برای همیشه بزارم کنار،راهه جدیدی رو شروع کنم.بماند که چقدر توی این چند سال،روان رنجور شدم و با افکار مزاحم جنگیدم اما به این واقعیت رسیدم که حوزه علمیه،آخرین مقصد من نیست.بهتره برم سراغ علاقه ام.اینه که صحبت ته مونده اون افسردگیه که دارم،استفراغش می کنم.وگرنه حرف هایی هست که می تونه مخاطبم رو وادار با کلافگی بکنه.
2.مسئله بعدیم.ریزش مو و زشتیه.من آدم به شدت واقع بینی هستم.من قبل از ریزش مو زیبا بودم.از دیگران پالس مثبت می گرفتم.اما الان نیمه زشت شدم.اینه که اعتماد به نفسم رو از دست دادم.انسان توجه رو دوست داره ،قواعد دنیا بی رحمانه است.هر چقدر شما بگی.نه بابا اوضاع خوبه،من چقدر خوشبختم و دخترا به این چیزا توجه نمی کنن.بیهوده اس.به ندرت پیش اومده دیدم انسانی به انسانیت توجه کنه تا صورت زیبای ظاهر.
3.و بعدتر.پدرم معتاده.یک انسان به شدت بی مسئولیت و عیاش و بی مهارت.اعتیادش به هروئینه.بردمش کمپ ولی خوب نشد و روز از نو روزی از نو.ما ثروتمند بودیم اگه اون نابودش نمی کرد.این فکر عذابم میده.اون موقع نئشگی،مال و منال ما رو می بخشید و وقت خماری با من و مادرم دعوا می کرد و کتکمون میزد.
این دور نمایی از وضعیت روانیه من.بخش مهمی از مغزم،مشغوله نشخوار این افکاره،به حدی که امانم رو بریده،به نظر شما چه میشه کرد؟لطفا درباره هر سه موضوع جدا نظر بدین.ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)