سلام
قبل از هر چیز لازم میدونم از تمام دست اندر کاران این مجموعه نهایت قدر دانی رو داشته باشم.
من دختری 24 ساله دانشجوی ارشد عمران دانشگاه تهرانم.
تقریباَ 4 سال پیش بود که در اواسط دوره ی کارشناسی اولین رابطه ی عاشقانه ی خودم رو با آقایی که یک سال از خودم بزرگتر بود،تجربه کردم. کلاً شخصیت مثبتی داشتم و در عین حال خیلی جدی و تودار بودم و همیشه جوری برخورد می کردم که تا حالا به هیچ کس دل ندادم...
طوری که حتی خانواده براشون خیلی دور از ذهن بود که با یه پسر بتونم ارتباط برقرار کنم.از ابتدای رابطه هم مادرم کاملاً در جریان بودند و البته با خود اون آقا صحبت کردن و تا حدی شخصیت ایشون رو تایید کردند و از همیشه یه جورایی منو به داشتن این رابطه تشویق می کردن چون تو ذهنشون ،دخترشون خصوصیات و لطافت هایی که یه دختر باید داشته باشه، نداشت. به این امید بودن که شاید این رابطه باعث بشه یه کم من تغییر کنم. تازه از ذوقشون به همه فامیل گفتن که من تو دانشگاه یه خواستگار دارم و از اون به بعد هر کی گوشی دست من میدید ذهنش می رفت سمت اون جریان و البته که تیکه می نداختن و منم فقط لبخند میزدمو از خجالت آب میشدم!!!
اوایل رابطه خودمو یه شخصیت کاملاً مستقل فرض می کردم و طرف مقابل فقط مثل یه دوست معمولی به نظرم میومد. دوستش داشتم ولی بودنش با نبودنش واسم فرقی نداشت...
کسی هم که باهاش رابطه داشتم اولین بارش بود که با یه دختر ارتباط عاشقانه برقرار می کرد و خیلی دوستم داشت و خداییش برام کم نمیذاشت و از همون ابتدای کار گفت که قصد ازدواج داره ولی چون شرایط خانوادگیه خودم(که پدرم اعتیاد داشتن) و شرایط کاریه اون آقا که جور نبود، حاضر نشدم که حتی برای یک جلسه معارفه دوتا خانواده همدیگرو ببینند.
الان بعد از 4 سال این رابطه هم چنان دست و پا شکسته ادامه داره، سر جریاناتی که من با یکی از همکلاسیهای پسرم در رابطه بودم البته فقط درسی، شاکی شده و کلاً انگار از چشمش افتادم، البته اینو بگم که خودم بهش گفتم از فلانی کمک گرفتم ولی خوب خیلی بدش اومده....
بعد از اون جریان رابطمون کاملاً یک طرفه شده، فقط من زنگ میزنم، من اصرار می کنم که بریم بیرون و به اصطلاح "من دارم بار این رابطه رو یک نفره به دوش می کشم"، سره هیچی!!!
درست در بهبوهه ای که من خیلی بهش وابسته شدم، اون اظهار بی اعتنایی می کنه. هنوزم لا به لای حرفهاش و کارهاش میفهمم دوستم داره ولی خیلی سرد شده. از طرفی می خوام بهش بی محلی کنم میبینم که بدتر لج می کنه و از طرفی هم وقتی محبت می کنم، خودم اذیت میشم و دچار سرخورده گی میشم. باهاش که صحبت می کنم میگه من می خوام یه تصمیمی واسه این رابطه بگیرم و تا اون موقع این رابطه یک طرفه ست.
از طرفی پدرم به خاطر ازدواج من اعتیادشو ترک کرد و الان همه منتظر هستن که این آقا بیان خاستگاری، وقتی راجع به خاستگاری باهاش صحبت می کنم، اونم حرفی نداره که بیان ولی پیش خودم میگم آخه وقتی ما هنوز بین خودمون دوتا مشکل داریم، چه فایده ای داره این خاستگاری اومدن؟!
الان واقعاً دچار تزلزل شدم و نمی دونم چه تصمیمی بگیرم که هیچ وقت پشیمون نشم...
اول از همه اینکه از یه طرفه شدن این رابطه دارم اذیت میشم، پیش خودم فکر می کنم که دارم تاوان چی رو پس میدم؟! خودش میدونه که من با کسی رابطه نداشتم ولی چرا اینجوری میکنه؟
دوم اینکه دارم به این فکر می کنم چه جوری به کسی که نه شرایط مالی خوبی داره و نه کار خوبی داره و نه خانواده ای داره که حمایتش کنن، وابسته شدم؟! و به عبارتی همه ی عیبهاش داره میاد جلوی چشمم...از یه طرف میگم تو هیچ چیزی کم نداری و لایق بهترینها هستی و از طرفی هم یاد روزهایی میفتم که چقدر بهم محبت کرده...
سوم اینکه نمی دونم چطور به کسی که باهام اینجوری برخورد می کنه اجازه بدم که بیاد خاستگاری؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)