به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 26 آبان 94 [ 22:44]
    تاریخ عضویت
    1389-7-11
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    4,871
    سطح
    44
    Points: 4,871, Level: 44
    Level completed: 61%, Points required for next Level: 79
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    803

    تشکرشده 795 در 162 پست

    Rep Power
    29
    Array

    نویسنده ای که شاید آن شب یخ زد...

    هوا به قدری سرد بود که پنجره اطاقم یخ زده بود!باد جسارت اینکه خودش را به تن اون بزنه نداشت!شب قبل برف سنگینی اومده بود و تازه زمین از شوک زیبایی آسمان در اومده بود و آرام آرام داشت یخ می زد! مدتها بود که ساکت شده بودم در خانه را که باز کردم باد دور تنم پیچید سردش بود!با دیدن اون همه زیبایی لبخندی گوشه لبم نشست اما زود یخ زذ!یقه کتم را دادم بالا و شال گردنم را روی یخ زدگی لبهام انداختم.....یک نیم نگاه به آسمون انداختم و هزار نگاه به زمین و به راه افتادم............

    به تقویم نگاه می کنم دو هفته پیش بود اما نمی دونم چرا می خواهم از اون روز بنویسم ....شاید به خاطر این باشه که بعضی وقتها فقط چند دقیقه دیدن یک آدم کافیه برای اینکه اون آدم جزئی از صفحات کتاب زندگی شما بشه......

    نزدیک غروب بود.....من خسته از روزمرگی......آسمان ساکت بود.........نه ابری....نه برفی ...نه بارانی ..ولی زمین لحظه به لحظه سرد تر می شد....داشتم بر می گشتم خانه........از پله های ایستگاه مترو آمدم پایین....تو کشوری که من در حال حاضر توش زندگی می کنم توی ایستگاه مترو آدمهایی زندگی می کنند که تمام سهمشون از دنیا فقط یک پتوی پشمیه!توی هر ایستگاه حدود ده دوازده نفری هستند که روی زمین سرد نشستند و تنها دارایی زندگیشون را روی خودشون انداختند و با نگاهی سرد و گرسنه به گرمای رفت و آمد این همه آدم خیره اند!

    اون روز توی اون ایستگاه مترو به هم دیگه چسبیده بودند که گرم تربشوند......و من مثل بقیه آدمهای اینجا دیدن هر روز اون ها برام عادت شده بود....ما آدمها وقتی به چیزی عادت می کنیم خطرناک ترین موجودات روی زمین می شویم!

    سردم بود.........باید چند دقیقه ای منتظر می موندم تا مترو از راه برسه.......چه قدر شلوغ بود....به هر طرف که نگاه می کردم صدای آدمهایی می آمد که ذره ای از زبانشان را نمی فهمیدم......بین اون همه ازدحام فقط فکر من بود که فارسی حرف می زد!

    سردم بود....دندونهام شورش کرده بودند......دستهامو به هم می مالوندم تا خودم را گول بزنم....از کلافگی سرم را بر گردوندم تا حواسم پرت بشه که بین اون همه شلوغی یک نگاه با تمام سرعت با من تصادف کرد............روحم ترک برداشت............چشمهام با من غریبه شد و گوشهام دیگه حتی زبان فارسی ذهنم براش نا آشنا بود!

    کنار اون آدمهای بی خانمان که بهم چسبیده بودند تا کمی بیشتر زندگی کنند..کمی آن طرف تر مردی تنها روی زمین نشسته بود و پتویش را دور خودش کشیده بود...با موها و ریشهای جو گندمی بلند......با کلاه خاکستری که به او شمایل یک نقاش یا شاعر یا نویسنده یا یک استاد دانشگاه را می داد...با آن نگاه عمیق...که خدا می داند روی کدام سیاره ای جز زمین پرسه می زد.......

    بدون اینکه اراده کنم بر خلاف حرکت جمعیت سمت اون مرد رفتم....گوشهام می شنید بد و بی راه ها را ولی خوشبختانه ذهنم خوشحال بود که معنای حرفهاشون را نمی فهمه......

    کمی با فاصله نزدیک اون ایستادم.........بعد از چند لحظه یک کتاب کوچک که فکر کنم کتاب مقدسش بود از زیر پتو در اورد و شروع کرد به خواندن......عجیب بود اشک چشمهاش هنوز یخ نزده بود...بعد از چند لحظه پیر زنی که از فرط فقر تمام بدنش استخوان بود سمت اون اومد...توی دستش چند تا ورق کاغذ بود........مرد با دیدن کاغذها چشمهاش انگار طلوع کرد!دستش را برد سمت اون کاغذ ها ولی زن دست خودش را کشید عقب....و دست خالیش را جلو آورد....مرد سریع بلند شد و پتوی پشمیش را با سخاوت کامل به زن داد....زن که می دانست توی اون معامله برنده اوست چیز دیگری هم خواست ..........مرد نگاهی به کتاب مقدسش کرد و بعد از چند لحظه دستکشهایش را در آورد و به زن داد.....زن با اینکه نایی نداشت خنده ای کرد و پتو را گرفت و کاغذ ها را به مرد داد و رفت کنار بقیه نشست و لحظه ای صدای خنده همه شان بلند شد و دوباره به هم چسبیدند تا بیشتر بتوانند زندگی کنند.........

    چشمان مرد چه قدر آسمانی شد وقتی می نوشت......دستهایش از سرما سیاه شده بود ولی با چه سرعتی می نوشت...مردی که همه دار و ندارش به جز کتاب مقدسش را داد تا بتونه فقط بنویسه.......انگار نه انگار که بی چیز ترین آدم دنیاست.......انگار نه انگار که این همه صدا این جاست.........این همه آدمهای رنگارنگ.....این همه پالتوهای شیک..........یخ چشمانش داشت آب می شد.....نمی دانم چه می دید که از خودش خالی شده بود....سبک بود همه تن قلم بود....کاغذ بود..نوشته بود.....گویی از امید می نوشت......گویی غزلی از زندگی می گفت............انگار نامه دلتنگی برای خودش می سرود.....برای روزهای رفته اش.....گویی از ناشکریهایش حلالیت می طلبید...........رنگ چشمانش می گفت انگار دارد نامه شکری برای خدا می نویسد........ این همه زرق دروغین مردم اروپا چه قدر حقیر شده بود پیش برق چشمان او.....ساندویچ زن رهگذری روی زمین افتاد.....چه قیامتی شد اون چند نفر با پتو هایشان حمله کردند به ساندویچ و زن فرار کرد و آن مرد انگار نه انگار که اینجاست......ذهن من فارسی هم نمی فهمید فقط صدای نوک قلم روی کاغذ....مترو رسید......آدمها از بس سردشان بود مرا هم با خود بردند ولی نگاهم با من نمی آمد.....در مترو بسته شد....چشمانم به پنجره چسبید مترو راه افتاد.....مرد داشت هنوز می نوشت......چشمانم با من نیامد.............

    خانه که آمدم از خانه خجالت می کشیدم..........از نوشته هایم خجالت می کشیدم....از خودکارهایم....از روزمرگی هایم......از نا شکری هایم.......و از قرآن روی طاقچه خجالت می کشیدم

    باران می آمد......باران که می آید دلم قرص می شود.....چون می دانم کسی دیگر با من شریک است در آنچه می بینم......

    دوست داشتم خواب ببینم تمام شهر پر است از نوشته های او..........و من می توانم بفهمم آن مرد چه می نوشت.............دوست داشتم خواب ببینم که او تا صبح زیر باران می نویسد.........

    فردا صبح سریع از در خونه آمدم بیرون...هزار نگاه به آسمان کردم و یک نیم نگاه به زمین.......سریع قدم بر می داشتم توی دستم یک پتو بود و یک دفتر و یک جفت دست کش.........وارد ایستگاه شدم..............مردم مثل هر روز عادت کرده بودند از کنار چند نفر که روی زمین افتادند و بعضی از اونها آرام بدون حرکت یک گوشه دراز کشیدند که معلوم نیست خوابند یا مرده بگذرند........دنبال مرد گشتم ..........نبود........گشتم نبود......مجبور شدم از یک نفر بپرسم....حرفم را نمی فهمید.....هر چی باهاش انگلیسی حرف می زدم فقط نگام می کرد......و لبخندش پیوسته بود.....یک نفر به من تنه زد...آمدند اونی را که من داشتم ازش سوال می کردند روی برانکارد گذاشتند و چشمهاش را بستند و بردند...............چه قدر اینجا غریب بودم .چه قدر دلم هوای امام رضا را کرد!........به دور و برم نگاه کردم...........بین این همه رفت و آمد انسانها با زبانی که من نمی فهمیدم با آن لباسهای شیکشان....دنبال چشمهایم می گشتم......با نا امیدی می خواستم بروم که چشمم افتاد به دو نفر که دارند سر صاحب شدن یک کلاه خاکستری یا یک کتاب مقدس کوچک با هم تعارف می کنند.......................................... .....

    باران تند تر می بارید........................................

    کمی به خودت فکر کن و سپاس گو یکنواختی زندگی ات را که هر یکنواختی یعنی همه چیز مرتب است........تو در این دنیا خیلی بیشتر از یک پتو داری..........با خودت آشتی کن.......تا دیر نشده از نا شکری هایت حلالیت بطلب.........به قرآن روی طاقچه اطاقت نگاه کن آسمان را واضح تر ببین و زمین را جدی نگیرتو هم روزی خاطره می شوی..............هنوز فرصت داری از نو متولد شو یک خاطره زیبا باش..........
    باران دارد تند تر می بارد
    منبع

    پیشنهاد می کنم از همین وبلاگ که لینکش رو براتون گذاشتم داستان چشم لیلی رو هم بخونید.
    چشم لیلی کمی طولانیه. برا اذیت نشدن چشماتون می تونید ازش پرینت بگریرید.مخصوصاً این که وبلاگ قالب ساده ای نداره که بشه راحت خوند.
    و این که.. داستان چشم لیلی شاید به چند نفر که پست هاشون رو صفحه س و چند ساعت به ساعت وارد صفحه بعدی می شه کمک کنه.
    چشم لیلی
    یه مفهوم عمیق از عشق..
    نه من ایده آل نگرم نه بابک فروزان نویسنده این داستان ها ولی.. خیلی می شه ازش درس گرفت..




  2. 14 کاربر از پست مفید raha تشکرکرده اند .

    raha (یکشنبه 09 بهمن 90)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بدی های دیگران میخام بنویسم!!!
    توسط tasmim در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: یکشنبه 29 آبان 90, 10:36
  2. چطور مقاله بنویسم؟
    توسط estar7 در انجمن ارتباط مراجعان - مشاوران
    پاسخ ها: 24
    آخرين نوشته: دوشنبه 24 فروردین 88, 10:12
  3. معرفی کتاب و نویسنده
    توسط shad در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: دوشنبه 06 آبان 87, 03:22
  4. حیف مطلب که برای شما می نویسن بیذوقا ...............
    توسط دانا در انجمن پیشنهادات ،انتقادات و مشکلات تالار
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: پنجشنبه 26 اردیبهشت 87, 09:46

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:30 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.