نمیدونم جواب دهی اینجا چه جوریه؟سعی میکنم یه زندگیمو بگم اگه دوس داشتین بخونین و نظرتونو بگین.فقط من نتم ضعیفه شاید دیر بخونم.
چند سال پیش تقریبا همزمان دوتا از پسرای اشناهامون ازم خواستگاری کردن که باهم برادر بودن.البته از این قضیه خبر نداشتن که اون یکی هم بهم علاقه داره.چون رابطشون باهم صمیمی نبود.و کوچیکتره برا کارش خیلی وقتا شهرای دیگه میرفت.
یه کم راجبشون میگم تا بعدا.بزرگتره با پدرش کار میکرد.خیلی خیلییی عزیزکرده پدر و مادرش بود.از این پسرا که یه جورین که مامان باباها به به و چه چه کنن.به نظرم خیلی تودار میومد.یه جورایی هم ازش خوشم میومد هم خوشم نمیومد.بعدش که برادر کوچیکتره بهم ابراز علاقه کرد اونو انتخاب کردم.یه کم زودجوشتر بود.به اندازه برادرش تودار نبود.مثه اون خودشو زیادی خوب نشون نمیداد ولی حس میکردم دلش پاکه.پشت عصبانیتش چیزی نیس.درستم فکر میکردم.
بعد اینکه قضیه برادر کوچیکه مطرح شد یادمه پدرشون اومد باهام صحبت کرد.گفت اگه عروسش بشم همه جوره پشتمه.حمایتم میکنه.گفت بهتره حمیدو قبول کنم.حمید بزرگتره بود.میگفت من و حمید بیشتر به درد هم میخوریم.ولی اگه امیرو هم انتخاب کنم بازم ازم حمایت میکنه.
خونوادم از هردوشون خوششون میومد چون در کل خونواده ابرودار و اسم و رسم داری بودن.وضع مالیشون اوکی بود.با فرهنگ بودن.هردوتاشونم اخلاق بد یا مشکل خاصی نداشتن.ولی بیشتر با حمید موافق بودن.میگفتن حمید ارومتره.عاقلتره.صبورتره کمک بقیه کرده و این حرفا
ولی من دلم بیشتر با امیر بود.حس میکردم دوروبریاش زیاد درکش نکردن.واقعا حس میکردم اگه قلقش دستم بیاد همسر خیلی خوبی میشه برام.
حمید از ماجرای خواستگاری امیر باخبر شده بود.ولی امیر نه.بعد چند مدتی که گذشت و بلاخره با فکر کردن و سبک سنگین کردن گفتم جوابم به امیر مثبته خونوادش ازمون خواستن قضیه حمیدو کلا فراموش کنیم به هیچکی چیزی نگیم حتی امیر.
خلاصه ما با هم ازدواج کردیم و بعد دو سه ماه رفتیم یه شهر دیگه.امیر واقعا همونی بود که فکر میکردم.مهربون بود.دست و دلباز بود.اگه حرفی میزد یا عصبانی میشد زود فراموش میکرد.خیلی زندگی خوبی داشتیم حیفففف که کوتاه بود.خیلی همو دوس داشتیم.خیلی
خونوادش زیاد درکش نمیکردن.از بس حمید بهشون سرویس میداد قربون صدقش میرفتن.شوهر بیچاره من چون ۲۴ساعته بهشون سرویس نمیداد از نظرشون کمتر از حمید بود.همش میگفتن امیر تو مشت منه ولی نمیگفتن چیکار کردم که با دلم راه میاد
هیچ وقت نفهمیدن امیر اگه عصبانی میشه گاهی ولی در عوض دلش واقعا صافه.شاید اندازه حمید تودار نبود ولی فوق العاده مهربون و دست و دلباز میشد اگه رگ خوابشو پیدا میکردن.
تو این مدت حمید با یکی از هم دانشگاهیای سابقش عقد کرد.دختره داشت طرحشو میگذروند.دختر خوبی بود.البته من چندبار بیشتر ندیدمش چون از هم دور بودیم ولی هرکی میدیدشون تو نگاه اول میفهمید از حمید چند سال بزرگتره.یه جوری بود.انگار مامانش بود.یا مثلا خواهر بزرگترش.حالا نمیدونم واقعا سنش بالا بود یا بخاطر شیفت و کار سنگینش یه کم سن بالا میزد.اما واقعا عاشق حمید بود.معلوم بود خیلی حمیدو دوس داره
تا اینکه پدرشوهرم مریض شد.ما اومدیم پیششون و یه کنتاکتایی بین ما و حمید و زنش پیش اومد و من با حمید بحثم شد.پدرشوهرم یه کم بعدش فوت کرد.بعد اون رابطه حمید و امیر گاهی خوب و گاهی سرد میشد.اختلاف نظر داشتن راجب خیلی چیزا.حمید یه کم اقا بالا سر بازی درمیوورد.امیرم زود جوش میوورد.ولی باهم مدارا میکردن.
تا اینکه چند ماه بعدش بدترین اتفاق زندگیم افتاد.امیرم عزیزم از پیش من رفت.هنوز سال پدرشوهرم نشده بود که امیر عزیزم منو تنها گذاشت.
هنووووز یاداوری اون خاطرات عذابم میده.انقدر از اون سال بیزارمممممممم.خیلی سال بدی بود.خیلیییی.یدفه همه زندگیم از هم پاشید.باورم نمیشه هنوز.
مدتها توی شوک بودم.نه حرف میزدم.نه گریه میکردم.فقط دلم میخواس تنها باشم.یواشکی از بقیه از تو مراسما فرار میکرد میرفتم کنار امیر.
خیلی روزای وحشتناکی بودن.دلم میخواس بخوابم و وقتی بیدار میشدم ببینم همه چی درست شده.
امیر مهربون و عزیز من اسمونی شد و منو تنها گذاشت.
تو اون روزا فقط حمید ارومم میکرد.حس میکردم اونم به اندازه من برای امیر دلتنگه.اونم دوسش داشته.مگه غیر اینه که میگن فامیل گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن.امیر برادرش بود.مگه غیر این بود که هرچیم با هم بحث کنن بازم دلشون باهم بود.
خیلیی روزای سختی بود.خیلییی امیدوارم خدا هیچ کسو با مرگ عزیزش امتحان نکنه مخصوصا پدر و مادر و با بچش و همسری رو با همسر جوونش
بعد مراسما یه مدت رفتم خونه پدرم ولی اونجا دلم طاقت نمیوورد همه میخواستن مثلا بهم محبت کنن ولی اعصابم خوردتر میشد.عصبی شده بودم.پرخاش میکردم.خودخوری میکردم.دلم نمیخواس کسیو ببینم.از اخی اخی گفتناشون و دلسوزیاشون اعصابم خورد میشد.جمع کردم رفتم خونه خودم و امیرم.
به همه گفتم سر یه کار خوب میرم ولی نمیرفتم.تو خونه خودمو حبس کردم.گاهی ماه تا ماه بیرون نمیرفتم.همش از پس اندازم خرج میکردم.
خونواده امیر باهام تماس میگرفتن.گاهی بهم سر میزدن میگفتن بابت حق و حقوقم نترسم.
بعد سال به مادرشوهرم و حمید گفتم اگه میخوان عروسیشونو برگزار کنن دست دست نکنن.
و بعدش رابطمو باهاشون کمتر کردم.جواب پیاما و تماساشونو نمیدادم .حمید میومد بهونه میوردم نبینمش و تو تنهایی خودم فرو میرفتم.
نزدیکای سال سوم بود که یه کم حالم بهتر شد.خودمو جمع و جور کردم.به فکر افتادم برم سر کار.یه مدت نصفه نیمه پروژه میگرفتم تو خونه انجام میدادم تا اینکه دوستم یه جا رو بهم معرفی کرد و رفتم سر کار.
الان ۵-۶سال میگذره و دیگه با این قضیه کنار اومدم تا حدی.چندتایی خواستگار داشتم نمونش پسر داییم.خونوادم خیلییی باهام بحث دارن که زودتر تصمیم بگیرم واسه زتدگیم.منظورشون ازدواجه.اما اصلا حال و حوصله خودمم نداشتم چه برسه به یکی دیگه
ولی خب منم سعی کردم زندگیمو جمع و جور کنم.با خودم گفتم نمیتونم تا اخر عمر خودمو عذاب بدم..
حالا قضیه اینه که من با خانواده امیر دیدار داشتم تازگیا.اونجا فهمیدم حمید و زنش از هم طلاق گرفتن.من خبر نداشتم.حتی فکر میکردم بدون جشن رفتن سر خونه زندگیشون.ولی انگار یه سال و نیم دو سال پیش توافقی جدا شدن.
حالا حمید بهم پیشنهاد ازدواج داده.بهم ابراز علاقه کرده.بهم کفت جز موقعی که زن برادرش بودم که متاسفاته کوتاه بود و خواهرانه منو میدید بقیه مواقع دوسم داشته و تا حالا صبر کرده یه کم احوال همه بهتر بشه.میخواسته بیگدار به اب نزنه که برا بار دوم جواب رد بشنوه.
نمیدونم.خودم موندم.از یه طرف نمیدونم علت جداییشون چی بوده.خودشون میگن تفاهم نداشتن.از یه طرف تو موارد ازدواجم حس میکنم حمید بهتره.منو بیشتر میفهمه.کار و بارشم که خوبه.چند سالم هس میشناسمش.قیافشم خوبه.
ولی از طرفی میگم شاید درست نباشه اینکار.چون برادر امیره.از یه طرفم میگم شاید زنش هنوز دوسش داره.دلم نمیخواد اه و نفرینش دنبالم باشه.نمیدونم.نمیدونم.خیلی کلافم.
به نظرتون چیکار کنم
راستی یادم رفت بگم من الان ۲۹ سالمه.نزدیک ۳۰ شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)