بحث آخری ما از آنجایی شروع شد که گوشی همرا مامامنم خونه ما جا موند مامانم با شوهر تماس گرفت و از شوهرم خواهش کرد که گوشیشو براش ببره و شوهرم با دلایل مختلف نبرد مامانم هم ناراحت شد البته می دونم کار اشتباهی کرد زنگ زد به مادر شوهرم و این موضوع که شوهرم یعنی پسرش به مامانم بی احترامی کرده به مادر شوهرم گفت و هزار حرف دیگه که پسرت به جای اینکه شبا بره شب کاری و دخترمو تنها بزاره روزا به جای دوست رفیق بازی به کاراش برسه و شب دخترمو تنها نزاره اونم جواب مامانمو داد و گفت پسرم یا داره واسه دختره تو کار میکنه یا دنبال کارای پدر زنش وقطع کرد و مامانم دوباره زنگ زده و گفته خوب شناختمتون
- - - Updated - - -
و در آخرم گفت گوشیرو بده دخترم با آژانس برام بیاره
اونم همون موقع زنگ زد به شوهرم و همه چیزو گفت حتی گفت دخترشو براش بفرست با آژانس پول آژانسشم نده بزار خودشون بدن . با منم حرف زد کلی ازش معذرت خواهی کردم و گفتم مادرم اعصبانی شده یه چیزی گفته شما به دل نگیر اونم آخرش گفت پسرم دنبال کارای بابات (بابام به خاطر مسائلی که براش پیش اومده بود رفته بود زندان و من اصلا دوست نداشتم کسی بفهمه و ما کسی رم جز شوهرم نداشتیم که کارای دادگاهی بابامو انجام بده و از اون خواهش کردیم که ای کاش نمیکردیم )وقتی شنیدم که اون موضوع رو میدونه خیلی ناراحت شدم انگار سقف خونمون رو سرم خراب شد (کلی از من سوال میکردن بابات کجاست منم بهشون دروغ میگفتم رفته شهرستان پیش پدر بزرگم چون قرار نبود خیلی زندان بمونه و کاراش زود تموم میشد با اینکه میدونستن هی از من سوال میکردن که خودم سوتی بدم )
- - - Updated - - -
اون شب مهمون داشتیم دوستامون بودم یکی از دوستامون با خانومش منم توی اتاق خواب داشتم با مادر شوهرم حرف میزدم که شوهرم رسید دقیقا موقعی رسید که من از اینکه مادر شوهرم میدونه خشکم زده بود و بعد گوشی رو زود قطع کردم و به شوهرم که داشت کمی لبخند میزد توپیدم که چرا گفتی (روز قبلش بهش گفته بودم مطمئنی چیزی به مامانت نگفتی گفت آره نگفتم )منم با اعصبانیت گفتم چرا گفتی اون الان مدونست آبروی منو بردی چرا اینکارو کردی و بعدش از اتاق رفت بیرون حالم خیلی بد بود اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم شوهرمم جلوی دوستاش گفت مامانت گفته بری خونشون پاشو برو منم بغضم جلوشون شکست و هی ازش سوال کردم چرا گفتی اونم هی جوابمو داد بجای اینکه یه جوری از اعصباتیتم کم کنه بیشترش کرد که بابات فلان بابات بیسار منم بهش گفتم بجای اینکه درکم کنی حالم خیلی بده بابام که یه روزی واسه خودش کسی بود الان بی پولو بدبخته بابام کفش 100تومنی و پول توجیبی 200 بهم میداده حالا چی دارم خرد شدنشو آب شدنشو میبینم حالا باید از دست تو هم بکشم کلی بهش گفتم اونم بهش بر خرد و بعد از یه ساعتی پاشد و با دوستش گوشی مامنمو برد و از اونجا عقدناممو با شناسناممو آورد دوستش زود تر اومد بالا تا اون ماشینو پارک کنه بهم گفت عقدنامتو قایم کن کاری نکنه منم خیلی ناراحت شدم چون با همه کارایی که در حقم کرده هیچوقت نگفتم که نمیخوامش .(من الان 21 سالمه خودم دانشجوی لیسانس حسابداریم و توی دانشگاه کارمیکنم و شوهرم 24 سالشه و دیپلم و تولیدی کارت عروسی داره )
علاقه مندی ها (Bookmarks)