زندگي با ظاهري زيبا ولي باطني سرشار از مشكلات و اختلافات
با سلام به مدير محترم سايت و همه دوستان عزيز
راستش نمي دونم از كجا شروع كنم و از كدوم مشكلم بگم چون زندگيمو دوست دارم و نمي خوام كارم به جدايي بكشه اومدم از همتون كمك بگيرم تا شايد بتونم جلوي خيلي از مشكلاتي كه هنوز پيش نيومده رو بگيرم.
مادري 30 ساله هستم كه نزديك 9 سال از آشنايي و ازدواجم ميگذرد و الان فرزندي يك ساله دارم تقريبا از همه لحاظ در زندگي تامين هستم و خدا رو شكر در ظاهر و به چشم همه مردم زندگي فوق العاده آروم و خوبي دارم اما...........توي چهار ديواري و زير يه سقف چه غوغاييه خدا ميدونه.........من شاغلم و همسرم دانشجو (فعلا كار خاصي نداره البته ملك و مغازه و ...ولي فقط براي سركشي ماهانه سراغشون ميره و اكثر مواقع خونه مي مونه.....دانشجو ممتاز در رشته خودشه.مردي بسياربا جذبه...بامسئوليت....فوق العاده مدبر و توانا در هر امري....عاشق سياست... دلسوز و كارگشاي زندگي مردم....دست و دلباز و خلاصه كلي خصوصيات خوب ديگه ...منم متقابلا بعنوان يك همسر فداكار داراي نقاط مثبت زيادي هستم... و اما نقاط منفي همسرم كه منو اذيت ميكنه: اول از همه گذشته اين آقا خيلي منو اذيت كرد( كه دو سال اول زندگيم 15 كيلو كم كردم.......اما الان ديگه همه چيزو به دست فراموشي سپردم)...سيگاري.....داراي ناراحتي افسردگي كه 2 سالي دارو استفاده ميكرد( البته افسردگيش بخاطر گذشته تلخيه كه با پدرناتني و مادرش داشته)مشكل با مادرش .......مشكلات زندگيه خودم كمه مشكل مادرشم بايد حل كنم....فوق العاده نياز به محبت داره...خيلي دوست داره دائم بهش محبت كنم و تاكيد كنم كه دوستش دارم(گاهي اوقات با نهايت تنفر در باطن ولي لبخند در ظاهر گفتم خيلي دوستت دارم ولي الان نه....... بارها كه بحثمون ميشه بهش گفتم كه خيلي ازت بدم مياد.....خيلي خيلي زود رنج (كافيه بگم بالاي چشمت ابروه) وقتي كه عصباني ميشه داد كه ميزنه قلبم مي ايسته.براي هر كاري وسواس فكري شديد داره و خيلي فكر ميكنه (گاهي بهش ميگم مثلا ماشينت خط افتاده كه افتاد قرار نيست كه تا اون دنيا باهات بياد) ........فعلا مي خوام از آخر زندگيم مشكلاتمو بگم و بيام اول........ نمي دونم چرا رفته رفته علاقمون داره بهم كم ميشه شايد باورتون نشه در عرض يكسال فقط يك بار با هم رابطه جنسي داشتيم........شايد الان فكر هاي زيادي بكنيد مگه يه مرد مي تونه اين همه خودشه تحمل كنه......حتما با كسي رابطه داره...شايد فكرش پيش زني ديگست.......ولي نه...واقعا همين طوره خيلي تو داره.......وقتي بهش اعتراض ميكنم ميگه اگه از شدت نياز جنسي بميرم نيازي به تو ندارم(البته تو سكس خيلي طبيعي و عادي عمل ميكنه و از هيچ لحاظ مشكل نداره )اما من مطابق ميلش نيستم و اصلا از من راضي نيست . شبها تنها تو اتاق ديگه اي مي خوابه و وقتي بهش ميگم چرا پيش من نمي خوابي ميگه دو نفري روي تخت جامون نميشه.ميگم من بيام پيش تو ميگه نه.راستش به اين وضعيت عادت كرده و ميشه گفت تحمل.....حالا مي خوام قدم اول رو براي بهبود روابط زناشوييمون بردارم.........لطفا بهم بگين چكار كنم (البته من فكر ميكنم چون قبل از ازدواج رابطه جنسي داشته و به اون نحوه از روابط عادت كرده و از من مي خواد همونطوري باشم مثلا خيلي گرم و فعال.......ولي من اينطوري نيستم اول اينكه حيا اجازه نميده و دوم اينكه از شدت خستگي كاري شايدم روحي حوصله ندارم.......)
ببخشيد كه سرتونودرد آوردم ........منتظر نظراتتون هستم.
باتشكر.آذر
خداوندا من در كلبه فقيرانه خويش چيزي دارم كه تو در عرش كبريايي خود نداري....من چون تويي دارم و تو چون خودي نداري..........الهي به اميد تو كه بهتريني
علاقه مندی ها (Bookmarks)