سلام دوستان خوب وگلم
دوست داشتم چند وقتی نیام همدردی تا کمی فکر کنم وآرامش بگیرم.
اما یه اتفاق نمیدونم خوب یا بد افتاده واون اینه که پدرم از چند وقت پیش پیغام میداد که میخواد برگرده.
برادرم ازش عذر خواهی کرده بود وبا هم آشتی کردن.
یک هفته پیش واسم یه پیام فرستاد"سلام صبح به خیر دلم براتون خیلی تنگ شده از این دربه دری هم خسته شدم.اگر دوست دارین بیام خونه بهم خبر بدین."
سابقه نداشت تو این همه سال اینطوری حرف بزنه.همیشه از همه طلبکار بود.
من نتونستم جوابی بدم.
دیشب مادر پدرم فوت کرد.همون دیشب پدرم خوابشو دیده بود که میخواد بمیره ولی قبل مرگش دست پدر ومادرمو تو دست هم گذاشته وگفته دیگه همدیگرو اذیت نکنین.مراقب همدیگه باشین.
مامانم به خاطر این خواب کمی آروم شد وانگار مهر پدرم دوباره تو دلش افتاد.
امشب بعد از 1/5 سال پدرم به خونه اومد اما فقط به عنوان مهمون.
امشب دوباره زندگیمون روح تازه ای گرفته بود.
نمیدونم دوباره برگشتن پدرم خیر بوده یا نه.
مامانم فعلا واسه ازدواج مجددش با پدرم تصمیمی نگرفته.
برادر کوچیکم امشب احساس دیگه ای داشت.خیلی خوشحال بود.
پدرم که در پوست خودش نمیگنجید.انگار دنیارو بهش دادن که دوباره به خونه برگشته.
موقع رفتن رو کرد به مامانم وتشکر کرد.
- - - Updated - - -
راستی وقتی اومد همش میخندید.چیزی که این سالها کمتر دیده بودم.
منم وقتی اومد رفتم بوسش کردم وگفتم بابا جون به خونه خوش اومدین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)